Wednesday, December 2, 2009

ای وای بر اسیری

وقتی چهارشنبه ها از کلاس تئوری های آموزش بیرون می آیم، تنها چیزی که آرامم می کند گریه کردن است. بار رنج روی روحم آنقدر سنگین می شود که جز اشک چیزی بیانش نمی کند. گریه می کنم. گریه می کنم چون ساعتها در این روز و در طول هفته به راه حلهایی فکر می کنم که توان اجرایشان را ندارم. می دانم چه می خواهم و می دانم راه فکر کردن به آنها چیست اما همه آنها را برای ایران می خواهم و اینجا هستم... اینجا
احساس می کنم عزیزم دور از من رنج می کشد و من نیستم. نیستم حتی که با صدایم آرامش کنم. فکر می کنم اگر من هرگز دوباره نبینمش، چه کنم؟ برایم قصه نگویید که آدمهای همه جا مثل همند و من هرجا که هستم باید برایشان نیکو باشم. برایم قصه نگویید چون شبها خواب بچه هایی را می بینم که کتاب ندارند که بی کفش مدرسه می روند که سر چهارراه ها گل می فروشند که ساعتهاپشت نیمکتها می نشینند و با نگاهشان از من می پرسند چرا باید این درسها را بخوانند. خواب بچه هایی را می بینم که بهشان گفته ام با شرایط کنار بیایند. خواب آنها که بهشان گفته ام از دنیا و پدر و مادر و مدرسه و خودشان متنفر نباشند. چشمهای آنها که کاری برایشان نکرده ام تمام مدت در کلاس تئوریهای آموزش شکارم می کنند. تسخیرم می کنند و من را لال و گنگ و بی صدا می کنند.

Monday, November 23, 2009

می‌آیی و می‌روم من از هوش

رفتی و نمی‌شوی فراموش
می‌آیی و می‌روم من از هوش

سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش

پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی‌رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدلست
نیش سخنت مقابل نوش

بی‌کار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش

دوش آن غم دل که می‌نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش

آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش

شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش

بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش

آتش که تو می‌کنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش

بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش

ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش

گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش

سعدی همه ساله پند مردم
می‌گوید و خود نمی‌کند گوش
سعدی عزیز برای محبوب عزیزتر از جان

Saturday, November 21, 2009

She is my lord

این نیایش زیبا که در نگاه اول مزمور بیست و سوم به نظر می آید، در واقع ستایشی است که بابی مک فرین بر خاطره مادرش نوشته است. به دقت به کلمه ها گوش کنید و ببینید این تغییر ساده چطور ناگهان معنای همه چیز را عوض کرده و این نتهای ساده چطور جان و دل همه مان را به سوی مادرانمان می کشد.




این زیبایی بی نظیر را مدیون رهبر گروه کر دانشگاه، جک گودوین در کوارتت آوازی فوق العاده شان هستم. خدایش مستدام بدارد.

Tuesday, November 17, 2009

برای اینکه گلی در این باغچه بروید

وقتی جوان تر بودم از دیدن صحنه هایی از فیلمها که قهرمان داستان به فکر فرو رفته بود، رنج می کشیدم. با خودم می گفتم آخر دارد چه فکری می کند؟ چطور مساله را حل می کند؟ یاد چه چیزهایی می افتد؟ چه چیزهایی را به هم ربط می دهد؟ بعد فکر می کردم ادبیات را دوست تر دارم که در آن انگار کسی توی کله آدمهاست ( یا می تواند باشد) که برایت بگوید دارد چه می شود... حالا هر چه بزرگتر می شوم بیشتر جلب آن سکوت می شوم. سکوتی که فرصت می دهد به جای قهرمان داستان چندین راه حل پیدا کنم. چیزهای متفاوت را به هم ربط بدهم. ارزیابی کنم و تعبیر کنم و نشانه ها را به کار بگیرم.
خنده دار است که این کار دارد می شود شغل تمام وقت من... فکر کردن به اینکه توی کله آدمها چه می گذرد و جالبتر از آن فهمیدن اینکه کله شان نمی تواند جدا از نشانه های بیرونی کار کند و چطور ادبیات یا سینما آزمایشگاهی است که در آن می توانیم جهان را با نشانگان متفاوتی تجربه و معنا کنیم.

Wednesday, September 2, 2009

vivere


فقط می خواستم بگویم هنوز زنده ام و تمام نیروی حیاتم در راه کاری به کار گرفته ام که دوست دارم: ساختن خانه ای که با محبوب در آن پناه بگیریم

Tuesday, August 18, 2009

گاهی چقدر از خودمان گم می شویم

ناگهان به خاطر آوردم که مدتهاست آرزویی نکرده ام. نه چون آرزویی ندارم بلکه به این خاطر که به خودم اجازه داشتنش را، پروریدنش را و بازی کردن با خیالش را نداده ام. ترسو شده ام. هیچ کس ترسوتر از کسی نیست که به خودش اجازه آرزو کردن هم نمی دهد. دیگر اجازه نمی دهم دنیا با واقعیاتش آنقدر بر من چیره بشود که نتوانم آرزو کنم.
ممنون از گیس طلا که یادم آورد آدم می تواند رویای کلبه ای را داشته باشد یا سفری یا تغییری در نهاد جهان

Sunday, August 16, 2009

شرم شادمان


خیلی وقت است ننوشته ام. به گمانم همه چیز را بهانه کرده بودم که ننویسم. مهم تر از همه اوضاع روزگار و اینکه چه کسی نوشته هایم را خواهد خواند وقتی خودم حتی حوصله نوشتنشان را ندار. خوب شرمنده ام. آدم باید از ننوشتن شرمنده باشد. آدم باید به جای هر شب فکر کردن به صدای پاهای سی سالگی که نزدیک می شود، بنویسد. بنویسد و فکر کند و کار کند و تغییر بدهد. من شرمنده ام اما این شرمندگی شادمانی است که مرا به جلو می کشد. پس دوباره از نو.... درست مثل خود خود زندگی

Friday, July 10, 2009

هزاران قیامت

کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

شعر از فروغی بسطامی است اما... مال روزگار ماست انگار

Wednesday, June 3, 2009

می‌شود من باشم؟

نشسته در بارنز اند نوبل، در حال خواندن رنگهای دیگر پاموک مکاشفه‌ای در حال شکل گرفتن است. خدایا من از سی سالگی خوشم می‌آید. سی سالگی اول به هم پیوستن چیزهای بی‌معنی است که کم‌کم می‌توانند دور هم جمع بشوند و معنی‌های تازه را شکل بدهند.
پاموک می خوانم. به تصاویری فکر می‌کنم که پاموک از استانبول می‌دهد. به یاد آلبر کامو می افتم و آدم اولش: سرگذشت کودکی سخت و کمابیش نکبت‌بارش و به وسوسه‌های خودم فکر می‌کنم: به تمایلم برای دور شدن از نکبت، از خاک و دود همیشگی، از خیابانهای کثیف و جویهای کثیف‌تر و پیوستن به رویایی جایی که پاکیزه باشد و درد و رنج مردم کمتر باشد و زندگی روان تر جریان داشته باشد و می بینم که چه رویای بیهوده ای است. نه برای اینکه من در هرحال از جایی دیگر هستم بلکه برای اینکه اگر نیرو و یگانگی‌ای در من هست، به خاطر زندگی کردن در چنان جایی است. به خاطر آفتاب تند تابستان و به خاطر نبودن تاکسی در روزها و شبهای بارانی، به خاطر صفهای طولانی و مردم بی‌اخلاق چنان که هستند.
خداوندا یکی باید همه این چیزها را روایت کند. جایی که در آن زندگی کرده‌ایم و آنچه زندگیش کرده‌ایم نباید از بین برود. نباید برای ابد فراموش شود. گیریم که کسی این نوشته ها نخواند. گیریم که من پاموک نباشم که کتابش را بر پیشخوان بارنز اند نوبل می‌گذارند. ما زندگی کرده‌ایم و این زندگی ارزش روایت شدن را دارد.
خدایا یک نویسنده خلق کن که ما را بنویسد! (و خدایا می‌شود آن نویسنده من باشم؟)

در برابرم آینه

Friday, May 29, 2009

این شهری است که دوستش دارم


این شهر غریب و گونه‌گونه که پر از قصه‌های عجیب و آدمهای پرقصه است در این تصویرها جاودانه شده‌است

Tuesday, May 26, 2009

شهامت همانند نبودن

محبوب می‌گوید که آرزو داشته همزاد من باشد. با اینکه می‌خندم و سر‌به‌سرش می‌گذارم، اما در ته دل به خودم می‌لرزم. بارها خودم چنین آرزویی کرده‌ام و بارها عمیقا از اینکه ما دونفر کاملا که چه عرض کنم گاهی اصلا شبیه هم نیستیم، به وحشت عمیقی افتاده‌ام.
راستی اگر محبوب مثل ما نباشد، اگر قورمه سبزی دوست نداشته نباشد یا حالش از داستایوسکی به هم بخورد یا نه اصلا دوست نداشته باشد با یکی از دوستان ما دوست باشد، چه باید کرد؟
امروز با دوست مشترکمان - که خدایش مستدام بدارد - گپی طولانی می‌زدیم و هر کداممان نظری می‌دادیم. گاهی نظرات من و محبوب یکی نبود. در چنین لحظه‌ای برای چند ثانیه طعم تلخی را در دهانم احساس می‌کردم. بعد از چهارسال زندگی هنوز از اینکه یکی نیستیم به شگفت می‌آیم اما آنقدر آزموده شده‌ام که این حس را فقط چند لحظه طول بدهم. با خودم فکر می کنم چه قوانین عجیبی بر جاذبه و دافعه بین ما حاکم است. مطمئنا تحمل مثل هم بودن را نداریم و منطقا هم این را می‌فهمیم اما آرزوی همزادی یا شاید ناامنی از اینکه تفاوت آرایمان ما را به کجا خواهد برد، جایی آن پایینها در روح همه ما هست. شاید بزرگ شدن و بالیدن رابطه همین باشد که کم کم بدون این آرزو زندگی کنیم. شاید هم این آرزوی نهانی است که به آتش رابطه ما سوخت می‌رساند. نمی‌دانم

Sunday, May 24, 2009

همزاد


ساناز همزادش یا شاید دو همزادش را در یک کتاب پیدا کرده‌است. این است که تا اطلاع ثانوی سرش گرم اکتشاف این احساس لذت‌بخش است که یک آدمی در یک گوشه خیلی دوری از دنیا، ساناز را تصور کرده‌است. جان من این جادو نیست؟

Saturday, May 23, 2009

حکایتی از آنچه بر سر ما می‌رود

...
در آدمی عشقی ودردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد این خلق بتفصیل در هر پیشۀ و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگيرند زیرا آنچ مقصودست بدست نیامده است آخر معشوق را دلارام میگویند یعنی که دل بوی آرام گيرد.پس بغير چون آرام و قرار گيرد این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیست و چون پایهای نردبان جای اقامت وباش نیست از بهرگذشتن است خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایهای نردبان عمر خود را ضایع نکند...

فیه ما فیه مولانا

Thursday, May 21, 2009

ذهن فتوگرافیک

نمی‌دانم این چه قصه‌ای است که به شدت به ترکیب اشیا در کنار هم جذب می‌شوم. یک پیراهن سفید که یک کیف آرایش کوچک رویش افتاده، زیرش یک قوطی قهوه موکا هست و یک آینه کوچک با نقش زنی مرموز که کج کج نگاهت می کند و یک کتاب خوش دست با جلد سرمه‌ای. چشمم به این صحنه خیره می ماند و ذهنم مدتها رویش تامل می کند. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد اما اینقدر هست که این صحنه در ذهنم ثبت شود.
آرزوی نقاشی مدتهاست ترکم کرده و می دانم عکاس خوبی نیستم. در این میان فقط هوس می‌ماند. هوس زنده نگه داشتن ترکیب اشیایی که روزی به شکلی چشم نواز کنار هم بوده‌اند. این ترکیبها در ذهنم معنایی عمیق و مبهم دارند. نمی‌دانم شاید نوشتن از آنها مثل عکس گرفتن ازشان، تصویرشان را آنقدر در برابرم نگه دارد که معنای پنهانشان را دریابم.

این نوشته را خیلی دوست دارم

Wednesday, May 20, 2009

بیرون زدن

آمریکایی‌ها کتابی دارند که اسمش می‌شود: بیرون زدن. در این کتاب یاد‌می‌گیری چطور از آمریکا بیرون بزنی و در یک جای کاملا غریبه کار پیدا کنی و زندگی راه بیندازی. امروز وقتی داشتم طبق رسم هرروزم به زندگیم نگاه می‌کردم، متوجه شدم که انجام چنین کاری تا چه حد در ذهنم با مانع روبرو بوده‌است. اگر دوسال پیش به من می‌گفتی زندگی در جای دیگری از دنیا ممکن است، قبول نمی‌کردم. امروز به این قضیه فکر می کردم که این مانع از کجا آمد و کجا رفت. شاید به خاطر نحوه زندگی و تحصیل در ایران باشد. من همیشه احساس می‌کردم دنیا تنگ و دیر است. باید از بچگی برایش تصمیم گرفت و باید دایم در همان خط راه رفت و گرچه به هیچ معنی چنین کاری را نکردم اما فشار تعیین کننده‌اش را همیشه حس می‌کردم.مثلا اگر بخواهی خانه داشته باشی، اگر بخواهی جایی کار کنی که خیلی حقوق نمی دهد، اگر بخواهی در یک شهر جدید زندگی کنی، باید برنامه داشته باشی، باید تحصیلات داشته باشی، باید خانواده‌ات را راضی کنی. باید....
وقتی عاقبت بیرون زدم، دیدم بیرون زدن هیچ کدام از اینها نیست. نه اینکه زندگی در جاهای دیگر دنیا ملازمات کمتری داشته باشد یا جامعه کمتر به تو فشار بیاورد، اما با یک بار بیرون زدن دری به سوی امکانات بی‌پایان باز می‌شود که دیگر بسته‌شدنی نیست.امکان ثروت بی‌اندازه و باارزشی است.
حالا در ذهنم این ثروت را کنار(و نه در مقابل) برگشتن به ایران قرار می‌دهم. به نظرم می‌رسد در ایران هم امکانات بیشتری به نظرم می‌رسد. راههایی هست که نرفته‌ام و کارهایی که می‌شود کرد. تنها نکته قضیه اینجاست که نمی‌توانم قضاوت کنم که این امکانات واقعی هستند یا زاییده ذهنم. باز هم در این باره حرف خواهیم زد

Monday, May 18, 2009

عاشقانه با یک شهر

توریست‌های زیادی در نیویورک راه‌می روند. نشانه‌شان کتابچه های کوچکی است که در دست گرفته‌اند و سرگردان راه می‌روند و روی همه‌شان نوشته: نیویورک. وقتی از کنارشان رد می‌شود گوشهایم را تیز می‌کنم تا شاید بفهمم از کجاآمده‌اند اما اغلب اوقات نمی‌شود. زبانشان خیلی عجیب‌تر از شناسایی شدن است.
دیروز که از کنارشان رد می‌شدم به نگاه کردنشان نگاه می‌کردم. اینکه در واشینگتن اسکوئر به دنبال ساختمانها و نشانه‌های تاریخی می‌گردند. فکر کردم که من اما به درختها نگاه می‌کنم. به اینکه چطور جوانه کرده‌اند و چطور در یک روز ناگهان تمام شکوفه‌هایشان را به باد سپرده‌اند. به لاله ها و سنبلها و حتی به سنگفرش خیابان و کناره ها. به سنجابها و کبوترها نگاه می کنم و به تفاوت رنگی که نور بر ساختمان کلیسا انداخته‌است. میدان را بو می‌کنم. سعی می‌کنم منوی شیرینی فروش هندی را حدس بزنم. به گلهای کوچکی نگاه می کنم که مردم بر در خانه‌شان می کارند و سعی می کنم روحیه‌شان را حدس بزنم. به پوست درختها دست می‌کشم و از اینکه یک طرفشان به این زودی از خزه سبز شده تعجب می‌کنم.
این تفاوت برایم خیلی معنی‌دار است. تفاوت کسی که تندتند نگاه می‌کند و می‌گذرد و نگاه آدمها هستند. باید با آنها وقت بگذرانی. باید لحظات بی‌اهمیت زندگیشان، مسواک زدنشان، قهوه هورت کشیدنشان، کتاب ورق زدنشان را تماشا کنی تا بتوانی اندکی به درونشان راه ببری. رابطه عاشقانه با یک شهر این طوری است! درست مثل معشوق
من چند وقتی است از معشوقم دورم. از موهای فرفری‌اش که هر روز می‌شویدشان. از تی شرتهای سفیدش که خیلی بهش می‌آید. از گونه‌هایش که آفتاب تندی می‌سوزاندشان. از کفشهای همیشه مرتب و جفتش. از دستخط کج و کوله‌اش. از آشپزی منحصر به فرد و شگفت‌انگیزش. از مکثهایی که در جمله‌هایش می‌کند و هیجانش برای قانع کردنم. از راه رفتن کنار پاهای تند و فرزش.
این است که فکر می‌کنم آن ادمهایی که مثل توریستها از کنار محبوب من می‌گذرند، هیچ وقت می‌فهمند چه موجود دلپذیر و بی نظیری است؟

Friday, May 1, 2009

روشنایی

عطرسازی شغل رویایی من است. اغلب عطرسازها با ماده‌ اولیه‌ای دست به آفرینش می‌زنند که ترجمه‌اش به نظر من می‌شود، روغن گوهر. این روغن عصاره و جان مایه و هستی پنهان چیزی است که از آن می‌آید. تو بگو یاس بنفش یاشکوفه هلو یا چوب صندل. آنچه زیباست این است که عطرساز در ذهنش می‌داند چه می خواهد و هرچه چیره‌دست تر می‌شود، راهی که باید برای رسیدن به بوی دلخواه طی کند، برایش روشنتر می‌شود.
من برای عطرساز شدن به عمر دیگری نیاز دارم که ندارمش. این است که سعی می کنم آشپزی شوم که راهش را به مزه دلخواه نه در تاریکی که در روشنایی ذهنش می‌پیماید.

Tuesday, April 28, 2009

کی دلش می خواهد با همه برابر باشد؟

تلاشهای من برای فهمیدن درس جامعه شناسی آموزش و پرورش به این نقطه نا‌امید‌کننده رسیده‌است که در جامعه‌ای مثل آمریکا برابری در آموزش نه معنایی دارد و نه کسی خواهان آن است.متاسفانه به نظرم می‌آید که ایران از این نظر هم خیلی شبیه آمریکاست که مردم به شدت برای به دست آوردن شان و رتبه اجتماعی رقابت می‌کنند. با هر قدمی که برای برابری برداشته می‌شود، مردم ابداع جدیدی می‌کنند تا امتیاز طبقاتی‌شان را حفظ کنند: مدرسه همگانی می‌شود، پس بچه‌هایمان را به مدرسه خصوصی می بریم. مدرسه‌های خصوصی از ما دورند یا توانشان را نداریم، مدرسه های چارتر یا مگنت را می سازیم که بچه هایمان را از خیل بچه های بی نام و نشان و فقیر و سیاه نجات بدهیم و به مدرسه های«بهتر» ببریم بدون اینکه معیاری از بهتری مدرسه، به جز اینکه خانواده‌های سفید و پولدار آنجا ثبت نام می‌کنند، داشته باشیم. کیفیت تحصیل در دبیرستانها تقریبا یکسان می شود، برای دانشگاه رفتن بچه ها رقابت می کنیم. درهای دانشگاه برای همه باز می شود، برای دانشگاه‌‌ها رتبه بندی اختراع می‌کنیم.
حالا این داستان را با کمی تفاوت و بالا و پایین در ایران روایت کنید. به نظر می رسد منبع محدودی که نمی‌توان به هیچ وجه آن را بین همه قسمت کرد، شان و رتبه است که همین که قسمتش کنی یا چیزهایی مثل آموزش را که در نهایت منجر به کسبش می‌شود در دسترس همه بگذاری، ناپدید می ‌شود و کی دلش می خواهد با همه برابر باشد؟ ‌

Friday, April 24, 2009

حتی زیبایی

قطعه ای که این ترم اجرا خواهیم کرد، قطعه‌ای کرال از برامس است که شعری از فردریش فون شیلر دارد. اسم قطعه ننیاست: الهه سوگواری.
قطعه با این جلمه شروع می شود و با این جمله به جلو می رود: حتی زیبایی باید بمیرد.
این جمله دایم در سرم زنگ می زند به خصوص که هفته ای چندبار آن را در اکتاوهای متعدد و با صداهای دلنشین و پراندوه می‌شنوم.
حتی زیبایی باید بمیرد. باید بمیرد. مرگ دور و برم چرخ می‌زند و ذهنم از هر چیزی که می‌بینم و می‌شنوم به این جمله کشیده می‌شود. کشش غریبی افکارم را به سمت مرگ می‌کشاند. به دیدن رویدادی که پایان متداول همه چیز است. پایان این گلها که شکوفه کرده‌اند و این بچه ها که می‌دوند و این ساختمانهای قدیمی و فکرهایی که در سرما می چرخد و نمایشنامه‌های برادوی و پای هلو و من و حتی زیبایی.
نشد آن چیزی را که می‌خواهم بگویم. پس بگذارید به حساب باز کردن سرخط یک گفتگو. گفتگوی جدی‌ای درباره مرگ

Wednesday, April 22, 2009

لحظه ای که مرا به کلی عوض کرد


این جاناتان زیمرمن است! یعنی آدمی که در یک روز نیمه بهاری و بارانی نظر من را کلا نسبت به اینکه تحقیق چیست و محقق کیست ، عوض کرد. جاناتان که در لباس دلقک مانند اساتید دانشگاه می بینیدش، مورخ است، درباره تاریخ آموزش تحقیق می کند و خیلی نوک زبانی حرف می زند آنقدر که حتی نمی تواند حرف ج را تلفظ کند.
این آدم در آن روز خاص مهمان کلاس روش تحقیق کیفی ما دانشجوهای دکترا بود. کلاس ما پر است از آدمهای خیلی باانگیزه سال اولی که هر کدامشان با هزار امید و آرزو و آرمان می خواهند دکترا بگیرند تا دنیا را یا یک چیزی در همان حدود را عوض کنند. در نتیجه همه نسبت به چیزی ، به خصوص به روش درست آموزش فلان یا بهمان چیز تعصب یا نهایتا عقیده جدی دارند و من شاهد بوده‌ام که حاضرند بر سر این عقیده ها دعوا هم بکنند. بعد جاناتان آمد. وسط کلاس نشست و گفت که باید راجع به چیزی تحقیق کنید که هنوز در موردش به یقین نرسیده‌اید. ممکن است درباره موضوعی، اشتباهی یا بی عدالتی‌ای خیلی احساسات داشته باشید و یا به هر دلیلی، تو بگو ایمان یا شهود، مطمئن باشید که چیزی درست یا غلط است. این حق شما به عنوان یک انسان است. اما همین که درباره چیزی مطمئن شدی، آن چیز از حیطه موضوعات تحقیقت خارج می شود.موضوع تحقیقت لااقل در یک جنبه باید جای تردید و تمایل به دانستن در تو باقی بگذارد تا تحقیقت معنی پیدا کند.
به نظر می رسد که این موضوع بدیهی است؟ من هم در لحظه اول همین فکر را می کردم اما بعد که به رفتار خودم برگشتم دیدم من هم تمایل دارم ثابت کنم که چیزی که فکر می کنم درست است، درست است!! حتی شاید واقعا خوشحال نشوم که ببینم مثلا فلان روش تدریس علم خیلی هم خوب نیست. گشادگی نظر و جاگذاشتن برای تردیدها خیلی جزو برنامه فکری ما نیست. هست؟

Monday, April 20, 2009

کالبد شکافی کیف نیویورکی یا کجا زندگی می کنیم


کتاب، چتر، یک وسیله پخش موسیقی! اینها چیزهایی است که به جرات می توان گفت که آدمهای توی این مترو در کیفهای بزرگشان به دوش می کشند. همین که درهای مترو باز می شود و انبوه نیویورکی‌ها وارد واگن می شوند در کیفشان را باز می کنند و کتاب یا پخش کننده موسیقی شان را در ‌می‌آورند و در آن شناور می‌شوند. ایستاده، نشسته یا شناور در مترویی که دیگر شلوغ شده... واگر صبح زود باشد خیلی ها با روزنامه - بیشتر نیویورک تایمز - واگر عصر باشد با انواع مجله‌ها مثلا نیویورکر زمان رسیدن به مقصد را کوتاه می‌کنند.
وسیله دیگر را اما وقتی می بینی که دیگر از مترو در‌آمده‌ای و آسمان نیویورک مثل بیشتر اوقات نیمه سرد سال در حال باریدن است. هر نیویورکی متشخصی در این حال چتری از کیفش در‌می‌آورد و بعد با سرعت شگفت‌انگیزی که ویژگی مردم این شهر است، به راهش ادامه می‌دهد. برای آنها هم که قاعده را به هم‌زده‌اند، کسی درست در دهانه ورودی مترو ایستاده و چتر می‌فروشد.
چرا اینها توجهم را جلب کرده؟ چون یادم می‌آید که در تهران هم هرروز در مترو به مردم نگاه می‌کردم اما نمی‌توانم چیزی را به عنوان مشخصه جمعی‌شان به یاد بیاورم. راستی تهرانی‌ها در کیفهایشان چه دارند؟ چه باعث می‌شود که نتوانم چیزی را مشخص کنم که تهران به عنوان محل و سبک زندگی به ما ، که نسبتا ملت یکدستی هستیم، داده‌است اما در این شهر غریب و چهل تکه می توانم بگویم که همه از زن و مرد در جیبشان لیپ بالمی دارند که لبهایشان را از باد خشک کننده همیشگی نجات بدهند؟
به این موضوع فکر می‌کنم و سعی می‌کنم بیشتر از نیویورک بنویسم. این شهر، بیشتر از فقط یک شهر لایق تفکر و مشاهده است.
عکس از فلیکر :jacicita
راستی یک کار جالب در فلیکر با کلمات محتویات کیف و نیویورک جستجو کنید.

گفتن، بازگفتن و گزیده گفتن

چند وقت است که شدیدا به این فکر می کنم که باید چطور گفت و چطور نوشت. وقتی وبلاگهای این آدمها را می خوانم، سوالهایم پررنگ‌تر می شوند. جز وبلاگهای رفقا که هر چیزی نوشته باشند را با علاقه می خوانم تا آن بند گسسته و رفته بین خودم و آنها و دنیا را دوباره پیدا کنم، به وبلاگهایی علاقه دارم که از موضوعی جدی و قابل گفتگو -و نه لزوما سیاست و غرغر از اوضاع زمانه - می نویسند.
اما نکته اینجاست که حتی به عنوان خواننده علاقه مند و پی‌گیر هم حوصله ام از خواندن بحثی جالب که کیلومترها اسکرول می خورد، سر می رود.
می دانم برای فهمیدن باید تعمق کرد. می دانم نمی شود حاصل ساعتها تفکر را در ۵ دقیقه به دست آورد. می دانم باید حول و حوش و بستر بحثها را روشن کرد و فهمید اما باز متنهای زیادی نیمه کاره روی دستم می مانند.
این است که این روزها فکر می کنم چطور می شود گفت و باز گفت و گزیده گفت. چطور می شود عصاره متنها را گرفت؟ چقدر تامل لازم است تا بتوانی یک مقاله جدی را به مولفه‌های فکریش بکاهی و در حالتی بهینه عرضه کنی؟
مهارت در این هنر چند سال طول خواهد کشید؟

Friday, March 20, 2009

اندر حکایت سرشاری

دیشب جام تهی ما از رفاقت، خنده، جوانی، گفتگو و به مهر در دیگری نگریستن سرشار شد.
شادی تمام وجودم را پر کرد. من لحظه لحظه بالا آمدن شور زندگی را حس می کردم تا جام وجودم پرشد و لبالب شد و سرریز شد.
حالا در کنار این آدمها که بسی عزیز می‌دارمشان فقط یک کلمه در ذهنم بازتاب می کند:
پر، سرشار، سرریز، فیاض
پر
پر
پر

Friday, March 13, 2009

La Chanson de Prevert


بعضی چیزها به بعضی دیگر بی ربط به نظر می رسند اما در درون ما به هم پیوسته اند.
کاش کسی این علم را داشت که درهم بستگی ها را ببیند و بفهمد. آن وقت شاید می توانستیم آرزوها و رویاها و تصاویر درونیمان را از گم شدن در دستهای پیر زمان نجات بدهیم. شاید می توانستیم چنان آنها را به هم گره بزنیم که با نگه داشتن یکی شان همه را به یاد بیاوریم. مثل بچگی هایمان که پاک کن و مدادمان را سوراخ می کردیم و نخی از آنها و سوراخ مدادتراش می گذراندیم تا دیگر گمشان نکنیم.


من همیشه وسایلم را در مدرسه گم می کردم. با و بی نخ
این آهنگ مرا به یاد خیابان انقلاب می اندازد و فقط خدا می داند چرا

Tuesday, March 10, 2009

مرگ دیگران

چند وقتی است که وقتی توی مترو نشسته‌ام و به جمعیت گونه‌گون دوروبرم نگاه می‌کنم، وحشت غریبی به جانم چنگ می‌اندازد. مدتی طول کشید تا بفهمم این ترس از کجا می‌آید. این ترس تازه، ترس از مرگ است. انگار با نگاه کردن به زندگی این آدمها و کنارشان نشستن، ناگهان مرگم شکل مرگ آنها می شود.
می‌دانی به نظرم آدمها همیشه با مرگشان زندگی می‌کنند. مرگ آدم مدام دوروبرش می پلکد و همان شکلی را دارد که خود آدم می خواهد. تا وقتی در ایران زندگی می کردم، به هر دلیلی مرگم برای خودش زندگی شاد و راحتی داشت. شاید شبیه مرگ آدمهایی بود که در واگنهای متروی تهران، خسته و کوفته و گرفته این ور و آن ور می رفتند. اما اینجا مرگم یواش یواش دارد شبیه مرگ این آدمهای شاد و رنگارنگ و سرخوش می‌شود که مرگشان برخلاف خودشان خیلی وحشتناک است: یک حفره تاریک و توخالی و بی‌انتها
من از این مرگ می‌ترسم.
من از چنین مرگی خیلی خیلی می‌ترسم.

Wednesday, February 4, 2009

روزهای تنهایی

روزهایی که همه چیز دلتنگ است و آدمها دنیای دوروبرشان را طوری بازمی نمایانند که انگار جز زشتی و دشمنی چیز دیگری در آن نیست، روزهایی که گرفته و تاریکی باید بنویسی اما باید این کار را در آن در دفتر زشت دور‌افتاده انجام بدهی. آنجا که هیچ چشمی نمی‌خواند جز مال خودت. درست گفته‌اند که رختهای خیست را نباید بالای سر مردم کوچه و بازار آویزان کنی.

Saturday, January 31, 2009

اتفاق خودش نمی افتد

آخر آن اتفاق افتاد. دیگر نمی توانم بنویسم. کلمه هایی که رفیقم بودند و خوب خوب می شناختمشان از من فراری شده اند. دیگر پیدایشان نمی کنم. با آنها تصویرها هم رفته اند. همه چیزهایی که می توانستم در ذهنم ببینم پاک شده است. جایش را شاید تصویرهای این شهر بزرگ و گونه گون گرفته است و شاید کلمه هایی به زبان دور و بیگانه که هر روز با آنها کلنجار می روم. شاید هم این طور نباشد. به هر حال کلمه ها از دست رفته اند و من الان و در این ناامیدی که از دست دادن رفیق نزدیک به سر آدم می آورد، راهی برای بازیافتنشان ندارم.

Monday, January 5, 2009

در باب بزرگ شدن و باری که بر دوش داریم

یا حق
این هفته از زندگیم، سالها بزرگترم کرد. تقریبا تمامش را به فکر کردن سخت و عمیق گذراندم و پوست انداختم و صاف در چشمهای بزرگترین ترسهایم نگاه کردم.
این بهترین عاشورای زندگیم بود و اولینش که دور از همه رسمها و آه ها و اشکها گذشت.
به مرگ نگاه کردم و به پیری و جدایی و فقدان
هر کدامشان دلم را ته لرزاندند و خوابم را گرفتند و پریشانم کردند و جالب است که عمیق ترین افکار می تواند از روزمره ترین اتفاقات زندگی گلویت را بگیرد و بگوید : باید بفهمی. نمی توانی چشمهایت را ببندی و فرار کنی. من اینجا هستم و تا ابد تا روزی که تو باشی با تو خواهم ماند.
با دیدن فیلم «بنجامین باتن» تیرگی و درد پیر شدن جانم را در یک ساعت پیر کرد. این چه توانایی شگفت انگیزی است که انسان دارد که می تواند چنان همدردی کند که همان اتفاق درون روحش بیفتد؟ در یک ساعت زندگی در پیش چشمم افسرده و پژمرده و تهی شد. آرزوها خاموش شدند و بدنم ضعیف و بی توان شد. ترس از پیری و محتوم بودنش گلویم را گرفت. واقعا گرفت.
با دیدن «والکیری» محتوم بودن مرگ نبود که دیوانه ام می کرد. این بود که در یک لحظه فهمیدم کجای زندگی ایستاده ام. بچگی دود شد و رفت. ناگهان فهمیدم که تا به حال خودم را گول می زدم که هنوز بچه ام. که زندگی چیز بزرگی از من نمی خواهد و من هم چیز بزرگی از زندگی نمی خواهم. هیچ کس از بچه ها توقع هیچ کار سختی را ندارد.
بعد در تاریکی سینما فهمیدم که من بزرگ شده ام. که می توانم به جای این آدمها باشم. باید بتوانم به این درجه شهامت اخلاقی داشته باشم اما هنوز خودم را قایم کرده ام تا انتخابهای بزرگ از سرم بگذرند و فکر می کنم نجات پیدا کرده ام. اما من هم می میرم. من قرار است بمیرم و هنوز نمی دانم می خواهم این زندگی را صرف چه بکنم؟
واقعیت این است که می دانم و با این حال ترجیح می دهم فراموش کنم. فراموش کنم تا باری که بر دوش دارم را فراموش کنم.
خدایا از هدیه رنجی که فراموشی را نابود می کند، ممنونم. باشد که تا ابد نخواهم بارم را از یاد ببرم تا روزی که به آنجا برسانمش که باید.