Friday, March 20, 2009

اندر حکایت سرشاری

دیشب جام تهی ما از رفاقت، خنده، جوانی، گفتگو و به مهر در دیگری نگریستن سرشار شد.
شادی تمام وجودم را پر کرد. من لحظه لحظه بالا آمدن شور زندگی را حس می کردم تا جام وجودم پرشد و لبالب شد و سرریز شد.
حالا در کنار این آدمها که بسی عزیز می‌دارمشان فقط یک کلمه در ذهنم بازتاب می کند:
پر، سرشار، سرریز، فیاض
پر
پر
پر

Friday, March 13, 2009

La Chanson de Prevert


بعضی چیزها به بعضی دیگر بی ربط به نظر می رسند اما در درون ما به هم پیوسته اند.
کاش کسی این علم را داشت که درهم بستگی ها را ببیند و بفهمد. آن وقت شاید می توانستیم آرزوها و رویاها و تصاویر درونیمان را از گم شدن در دستهای پیر زمان نجات بدهیم. شاید می توانستیم چنان آنها را به هم گره بزنیم که با نگه داشتن یکی شان همه را به یاد بیاوریم. مثل بچگی هایمان که پاک کن و مدادمان را سوراخ می کردیم و نخی از آنها و سوراخ مدادتراش می گذراندیم تا دیگر گمشان نکنیم.


من همیشه وسایلم را در مدرسه گم می کردم. با و بی نخ
این آهنگ مرا به یاد خیابان انقلاب می اندازد و فقط خدا می داند چرا

Tuesday, March 10, 2009

مرگ دیگران

چند وقتی است که وقتی توی مترو نشسته‌ام و به جمعیت گونه‌گون دوروبرم نگاه می‌کنم، وحشت غریبی به جانم چنگ می‌اندازد. مدتی طول کشید تا بفهمم این ترس از کجا می‌آید. این ترس تازه، ترس از مرگ است. انگار با نگاه کردن به زندگی این آدمها و کنارشان نشستن، ناگهان مرگم شکل مرگ آنها می شود.
می‌دانی به نظرم آدمها همیشه با مرگشان زندگی می‌کنند. مرگ آدم مدام دوروبرش می پلکد و همان شکلی را دارد که خود آدم می خواهد. تا وقتی در ایران زندگی می کردم، به هر دلیلی مرگم برای خودش زندگی شاد و راحتی داشت. شاید شبیه مرگ آدمهایی بود که در واگنهای متروی تهران، خسته و کوفته و گرفته این ور و آن ور می رفتند. اما اینجا مرگم یواش یواش دارد شبیه مرگ این آدمهای شاد و رنگارنگ و سرخوش می‌شود که مرگشان برخلاف خودشان خیلی وحشتناک است: یک حفره تاریک و توخالی و بی‌انتها
من از این مرگ می‌ترسم.
من از چنین مرگی خیلی خیلی می‌ترسم.