Saturday, November 30, 2013

شب‌های پاییز



شب‌های پاییز تنها
به نام درازند.
جز خیره شدن در چشم هم
کاری نکرده‌ایم و با این‌حال
آفتاب سرزده‌است.

اونانوکوماچی - ۸۲۵ تا ۹۰۰ میلادی

Friday, November 22, 2013

باری‌تعالی

من برخلاف آنچه همه توصیه می‌کنند ساعت‌های زیادی به ذات باری‌تعالی فکر می‌کنم. به خصوص مواقعی که کمترین اثری از او را می‌توان در زندگی یافت و به خصوص اوقاتی که ترس‌های «اگزیستانسیالیستی» به سراغم می‌آیند و همه زندگی را در چشم‌ به هم زدنی برایم بی‌معنی می‌کنند. دیشب که بی‌صدا در همین توفان دست و پا می‌زدم، به یاد این نوشته‌ای افتادم که یادگار کتاب‌خوانی‌های دوران نوجوانی‌ است:

« هر بار که سخن از باریتعالی به میان می‌‌آید داستان کهنی به ذهن میرسد که شایسته است هیچ‌گاه فراموش نشود. شاید تو نیز به یاد داشتهباشی که این داستان در یک جای کتاب مقدس ذکر شدهاست و آن اینکه چگونه در ساعتی که الیاس کارد به استخوانش رسیده بود به تضرع از باریتعالی خواست که مرگش بدهد و خداوند او را بر سر کوه بلندی برد. آنگاه توفانی چنان سهمناک برخاست که کوهها را از هم شکافت و سنگها را درهمشکست، اما این توفان سهمگین خدا نبود. پس از توفان، زمین بنای لرزیدن نهاد، اما این زمینلرزه نیز خدا نبود. پس از زمینلرزه حریقی عظیم افروختهشد، ولی این حریق نیز خدا نبود. سپس در سکوت و خاموشی، صدایی لطیف و سبک همچون صدای وزش نسیم شامگاهان از لای برگهای درختان به گوش رسید. و در کتاب مقدس نوشتهاست که آن صدا، آن زمزمه بههمخوردن برگها، باریتعالی بود.»
نان و شراب، اینیاتسیو سیلونه به ترجمه محمد قاضی