Monday, February 7, 2011

دستش به کار نمی رود

با خود گفته روزی از آن جا می رود و درباره آنها می نویسد و یک بار هم که شده کسی درباره آنها می نویسد که از چندوچون چیزی که می نویسد آگاه است. اما هیچ وقت دست به این کار نزده، چون هرروزی که نمی نوشته، هر روزی که به تن پروری گذرانده، هرروزی که همان کسی بوده که حالش را به هم می زده، توانایی اش کاهش پیدا می کرده و اراده اش در نوشتن سست می شده، به طوری که دست آخر، دستش دیگر به کار نمی رفته


ارنست همینگوی، برفهای کلیمانجارو