Sunday, May 22, 2011

پیدا کردن چیزهای کمشده

چیزهای کوچکی هستند که عزیزشان می دارم. آنها استعداد غریبی برای گم شدن دارند. باید هر از گاهی همت کنم و صدایشان کنم تا دوباره به سویم برگردند. مثلا صدای مینو. مثلا خاطره پاک کنی که هیچ وقت نخریدمش. شادی اولین باری که یک آهنگ فرانسه را فهمیدم. بعضی کلمه ها مثلا دست سودن یا جان به بهار آغشته. مثلا تابستان پابرهنه از بستر رودخانه گذشت

امروز همت کردم لینکهایی را که دوست دارم دوباره صدا کنم. خوشحالم که بعضی هایشان هنوز می نویسند و آنهایی که نمی نویسند را نگه می دارم تا روزگار دیگری... شاید دوباره بهار شود

Saturday, May 21, 2011

حلزونی بر پایه کوه فوجی


دیروز به همخانه عزیز می گفتم که سی سالگی به من یاد داده که به دنبال هیچ کاری نروم که همین الان خوشحالم نمی کند. جوانتر که بودم مطابق مثل قدیمی فرهنگمان رنج می کشیدم و فکر می کردم رنج همان گنج است. حالا آنقدر عمر کرده ام که بدانم لحظه ای که از زندگیم گذشته، دیگر گذشته گذشته گذشته... لحظه ای که خوش نبوده ام نبوده ام. آینده روشن و درخشان و بیلی که به زیر علم و دانش و هنر جهان خواهم زد، شاید به آن لحظه های آینده رنگی بدهند و شاید ندهند اما نقد عمر رفته که رفته. حرفم این نیست که چنان بی خیال زندگی کنم که انگار فردایی نیست. نه توانش را دارم نه جراتش و نه زندگی همیشه اینقدر مهربان است که بگذارد. حرفم با خودم این است که خوشبختی، آنچه در قلبم حس می کنم، آن چیز کوچک و پیش پاافتاده روزمره باید قبل از هرچیزی و با هر چیزی و در آینده هر چیزی همراهم باشد
به نظرم آنچه این را با شرایط جانفرسای زندگی و رقابت دایمی آدمها و مسوولیت اخلاقی انجام سهم فردی در میراث بشری هماهنگ می کند، همین حرف مریم است. مریم دوست بی نظیر نوجوانی من. این پست، ستایشی از مریم است و از همه ما حلزونهایی که در هایکوی بی نظیر ایسسا از کوه فوجی بالا می رویم، آرام آرام

Friday, May 20, 2011

ratatouille


دو چیز باعث می شود که اینجا پیدایم بشود و باز بنویسم
یکی اینکه امروز متوجه شدم فقط ۴.۶ درصد یا چیزی در همین حدود از آدمهایی که از صفحات ویکی پدیا بازدید می کنند، خودشان چیزی برایش می نویسند یا ویرایش می کنند. از دیروز دارم آرشیو دفترهای سپید را باز ورق می زنم. لحظه تمام شدن وبلاگ به قلبم فشار می آورد. احساس می کنم من هم یکی از آن ۹۵ درصد آدمهایی هستم که فقط غذای خوشمزه ای را به بهای رنج و ساعات عمر دیگران تهیه شده می خورند و حتی برای جمع کردن سفره هم دست بالا نمی کنند

دوم: برای اینکه این احساس را در خودتان جمع و جور کنید و به سمت مثبتی هدایت کنید باید بنویسید اما به جز نوشتن و شاید قبل از نوشتن باید چیزی بپزید. من امشب راتاتویی پختم. مائده ای است که روحهای سرگردان و بیچاره را به سوی نجات رهنمون می گردد. حتی ارواحی که یک سال است پروپوزالشان را ننوشته اند. این ارواح بخت برگشته در بوی ریحان، فلفل، کدو، بادمجان و گوجه و پیاز چیزی را می یابند که حافظ در صحبت دوست می یافت. اضافه کردن پنیر در آخر کار آنها مسافر شهرهایی نامریی می کند در کناره های دیگر جهان جای دارند. این روح لبریز حالا می تواند به نوشتن و باز هم نوشتن فکر کند