Sunday, December 18, 2011

چندانش دوست بدار... پاره ای از یک قصه کوتاه

روزگاری مردی بود که در ناحیه روستایی دوردستی زندگی می کرد. مرد روزی با زنش وداع گرمی کرد و به سمت پایتخت به راه افتاد تا در خانه‌ای اشرافی کاری بیابد. وقتی سه سال بی هیچ نشانی از او گذشت، زنش، خسته از انتظارقول داد تا با کسی که پافشارانه خواستارش بود، ازدواج کند. اما در همان شبی که زن برای اولین ملاقاتشان برگزیده بود، شوهرش پدیدار شد و بر در کوفت تا به داخل راهش بدهند. زن به جای باز کردن در این شعر را نوشت و از لای در به او داد:
بعد از سه سال طولانی 
از انتظار و دلنگرانی 
برای بازگشتنت
همین شب سر ازدواج
با دیگری دارم
مرد پاسخ داد:
  شوهر جدیدت را چندان دوست بدار
که در همه این سالها دوستت داشتم
به شمار کمانهایی که از چوب توس می سازند
یا به تعداد ماکوهایی که از درخت کی یاکی

و رفت.

ترجمه تکه ای از داستان بیست چهارم قصه هایی از ایسه- قرن دهم میلادی
از کتاب نثر کلاسیک ژاپنی - گردآوری هلن مک کلا

Wednesday, December 14, 2011

وقتی که می میریم کجا می رویم؟


به گمانم هنگامی که من بمیرم، می توانم نفسی را که مرا زنده ساخته بود دوباره پس بگیرم. می توانم تمام آنچه را که باید به دنیا می دادم و نداده ام، به دنیا پس بدهم. یعنی تمام آنچه می توانستم بشوم و نشده ام. تمامی انتخاب هایی که نکرده بودم. تمام آنچه که از کف داده ام، صرف یا تلف کرده ام. می توانم همه را به دنیا برگردانم. به جانهایی که تا کنون طعم زندگی را نچشیده اند. پیشکش من به دنیایی که زندگی ام را در آن گذرانده ام، عشقی را که نثار کردم و نفسی را که به درون کشیدم، به من اعطا کرده بود، همین است.

                                                                       بادی دیگر - آخرین کتاب از مجموعه داستانهای دریای زمین

پی نوشت: هر چه بیشتر می گذرد، بیشتر به ابن نتیجه می رسم که کتابهایی که برای بچه ها می نویسند، از کتابهای بزرگترها خیلی بهتر و عمیق تر هستند.