قبلا از خواندن داستانهایی که نویسنده مدام در آن در زمان و مکان جلو عقب می رفت لذت نمی بردم. با خودم فکر می کردم نمی توانی مثل بچه آدم قصه ات را بگویی؟ حالا شبها که در مترو نشسته ام و آنقدر خسته ام که باید به زور بیدار بمانم از ایستگاه خانه نگذریم ناگهان خودم را به تمام و کمال در زمان و مکان دیگری می یابم. در عصرگاهی در خیابان جمهوری؛ در دبیرستان در زمانی که دانش آموزش بودم. در صبح روزهای تعطیل عید در تبیان. و خدا می داند که آنجا هستم و همه چیز را می بینم و می شنوم و بو می کنم و جزییاتی را می بینم که هیچ وقت به آنها نگاه نکرده بودم. این جوری است که فهمیدم دنیا آدم ها را به دو دسته تقسیم می کند: آنها که این موضوع را تجربه می کنند و آنها که نمی کنند.
این تجربه ها باعث شده بیشتر به ارزش داستان پی ببرم. در درسهایی که می خوانم به تفکر روایی به عنوان سطحی بالا از تفکر اشاره شده. در این نوع فکر کردن ما با تعریف کردن داستانی در ذهنمان به ماهیت اطرافمان پی می بریم و مسایلمان را حل می کنیم. اگر به این موضوع دقیق تر نگاه کنید می بینید که چرا تعداد داستانهایی که زمان و مکان در آن آشفته و بی معناست؛ هر روز زیادتر می شود: این داستانی است که انسان امروز حتی در سطح ناخوآگاهش به مشغول است و سعی می کند آن را بفهمد.
این تجربه ها باعث شده بیشتر به ارزش داستان پی ببرم. در درسهایی که می خوانم به تفکر روایی به عنوان سطحی بالا از تفکر اشاره شده. در این نوع فکر کردن ما با تعریف کردن داستانی در ذهنمان به ماهیت اطرافمان پی می بریم و مسایلمان را حل می کنیم. اگر به این موضوع دقیق تر نگاه کنید می بینید که چرا تعداد داستانهایی که زمان و مکان در آن آشفته و بی معناست؛ هر روز زیادتر می شود: این داستانی است که انسان امروز حتی در سطح ناخوآگاهش به مشغول است و سعی می کند آن را بفهمد.
No comments:
Post a Comment