آخر آن اتفاق افتاد. دیگر نمی توانم بنویسم. کلمه هایی که رفیقم بودند و خوب خوب می شناختمشان از من فراری شده اند. دیگر پیدایشان نمی کنم. با آنها تصویرها هم رفته اند. همه چیزهایی که می توانستم در ذهنم ببینم پاک شده است. جایش را شاید تصویرهای این شهر بزرگ و گونه گون گرفته است و شاید کلمه هایی به زبان دور و بیگانه که هر روز با آنها کلنجار می روم. شاید هم این طور نباشد. به هر حال کلمه ها از دست رفته اند و من الان و در این ناامیدی که از دست دادن رفیق نزدیک به سر آدم می آورد، راهی برای بازیافتنشان ندارم.
No comments:
Post a Comment