نشسته در بارنز اند نوبل، در حال خواندن رنگهای دیگر پاموک مکاشفهای در حال شکل گرفتن است. خدایا من از سی سالگی خوشم میآید. سی سالگی اول به هم پیوستن چیزهای بیمعنی است که کمکم میتوانند دور هم جمع بشوند و معنیهای تازه را شکل بدهند.
پاموک می خوانم. به تصاویری فکر میکنم که پاموک از استانبول میدهد. به یاد آلبر کامو می افتم و آدم اولش: سرگذشت کودکی سخت و کمابیش نکبتبارش و به وسوسههای خودم فکر میکنم: به تمایلم برای دور شدن از نکبت، از خاک و دود همیشگی، از خیابانهای کثیف و جویهای کثیفتر و پیوستن به رویایی جایی که پاکیزه باشد و درد و رنج مردم کمتر باشد و زندگی روان تر جریان داشته باشد و می بینم که چه رویای بیهوده ای است. نه برای اینکه من در هرحال از جایی دیگر هستم بلکه برای اینکه اگر نیرو و یگانگیای در من هست، به خاطر زندگی کردن در چنان جایی است. به خاطر آفتاب تند تابستان و به خاطر نبودن تاکسی در روزها و شبهای بارانی، به خاطر صفهای طولانی و مردم بیاخلاق چنان که هستند.
خداوندا یکی باید همه این چیزها را روایت کند. جایی که در آن زندگی کردهایم و آنچه زندگیش کردهایم نباید از بین برود. نباید برای ابد فراموش شود. گیریم که کسی این نوشته ها نخواند. گیریم که من پاموک نباشم که کتابش را بر پیشخوان بارنز اند نوبل میگذارند. ما زندگی کردهایم و این زندگی ارزش روایت شدن را دارد.
خدایا یک نویسنده خلق کن که ما را بنویسد! (و خدایا میشود آن نویسنده من باشم؟)
پاموک می خوانم. به تصاویری فکر میکنم که پاموک از استانبول میدهد. به یاد آلبر کامو می افتم و آدم اولش: سرگذشت کودکی سخت و کمابیش نکبتبارش و به وسوسههای خودم فکر میکنم: به تمایلم برای دور شدن از نکبت، از خاک و دود همیشگی، از خیابانهای کثیف و جویهای کثیفتر و پیوستن به رویایی جایی که پاکیزه باشد و درد و رنج مردم کمتر باشد و زندگی روان تر جریان داشته باشد و می بینم که چه رویای بیهوده ای است. نه برای اینکه من در هرحال از جایی دیگر هستم بلکه برای اینکه اگر نیرو و یگانگیای در من هست، به خاطر زندگی کردن در چنان جایی است. به خاطر آفتاب تند تابستان و به خاطر نبودن تاکسی در روزها و شبهای بارانی، به خاطر صفهای طولانی و مردم بیاخلاق چنان که هستند.
خداوندا یکی باید همه این چیزها را روایت کند. جایی که در آن زندگی کردهایم و آنچه زندگیش کردهایم نباید از بین برود. نباید برای ابد فراموش شود. گیریم که کسی این نوشته ها نخواند. گیریم که من پاموک نباشم که کتابش را بر پیشخوان بارنز اند نوبل میگذارند. ما زندگی کردهایم و این زندگی ارزش روایت شدن را دارد.
خدایا یک نویسنده خلق کن که ما را بنویسد! (و خدایا میشود آن نویسنده من باشم؟)
5 comments:
خانوم ساناز...سرکار خانوم .....از خوندن این پست شما بسیار بسیار خوشوقتم الان
خيلي خوبه که تو بنويسيشون ساناز
نوشتن همین و تمام
سلام ساناز!
نمی دونی چه قدر خوشحالم الان. بعد از مدت خیلی زیاد بالاخره شروع کردم به وبلاگ خونی، و حالا که بالاخره دارم اینجا رو می خونم در پوست خودم نمی گنجم. مخصوصا که این پست آخری خیلی عالی بود. اگه یه روز داشتی این فضا رو می نوشتی منو خبر کن.
محد
یادم رفت بپرسم، احوالت چه طوره ساناز؟ خیلی وقته ازت بی خبرم. خوشت می گذره اون سر دنیا؟
Post a Comment