وقتی جوان تر بودم از دیدن صحنه هایی از فیلمها که قهرمان داستان به فکر فرو رفته بود، رنج می کشیدم. با خودم می گفتم آخر دارد چه فکری می کند؟ چطور مساله را حل می کند؟ یاد چه چیزهایی می افتد؟ چه چیزهایی را به هم ربط می دهد؟ بعد فکر می کردم ادبیات را دوست تر دارم که در آن انگار کسی توی کله آدمهاست ( یا می تواند باشد) که برایت بگوید دارد چه می شود... حالا هر چه بزرگتر می شوم بیشتر جلب آن سکوت می شوم. سکوتی که فرصت می دهد به جای قهرمان داستان چندین راه حل پیدا کنم. چیزهای متفاوت را به هم ربط بدهم. ارزیابی کنم و تعبیر کنم و نشانه ها را به کار بگیرم.
خنده دار است که این کار دارد می شود شغل تمام وقت من... فکر کردن به اینکه توی کله آدمها چه می گذرد و جالبتر از آن فهمیدن اینکه کله شان نمی تواند جدا از نشانه های بیرونی کار کند و چطور ادبیات یا سینما آزمایشگاهی است که در آن می توانیم جهان را با نشانگان متفاوتی تجربه و معنا کنیم.
خنده دار است که این کار دارد می شود شغل تمام وقت من... فکر کردن به اینکه توی کله آدمها چه می گذرد و جالبتر از آن فهمیدن اینکه کله شان نمی تواند جدا از نشانه های بیرونی کار کند و چطور ادبیات یا سینما آزمایشگاهی است که در آن می توانیم جهان را با نشانگان متفاوتی تجربه و معنا کنیم.
No comments:
Post a Comment