Wednesday, November 21, 2012

بازیافتن یک مادر مشترک

فکر می کنم که خیلی بزرگتر شده‌ام. نشانه‌اش این که می‌نشینم و داستان زندگی آدمها را از زبان خودشان یا دیگران و نه در قالب داستان می‌خوانم. حوصله، توجه و احترامی در من پدید آمده که قبلا نداشتم. این متن، تکه ای از مقدمه‌ای است که سونیا آرتزن بر ترجمه‌اش از کاگرو نیکًی (خاطرات سراب وار یا نقش برآب) نوشته است. خواندن کتاب را در مترو شروع کردم و آنقدر هیجان زده شدم که تقریبا راه خانه‌ام را گم کردم. این چند پاراگراف ابتدایی کتاب به ترجمه من است.


مقدمه: بازیافتن یک مادر مشترک
چرا که اگر زن باشیم، از طریق مادرانمان به گذشته فکر می‌کنیم.  (ویرجینیا ولف، اتاقی از آن خود)

صرفا این طور است که در جریان زندگی کردن، خوابیدن، بلند شدن، از صبح تا شب، وقتی که آن زن به جزییات داستانهای قدیمی نگاه می‌کند، که خیلی زیاد هم هستند و فقط انبوهی از فانتزی‌اند، او فکر می‌کند شاید اگر می‌توانست گزارشی از زندگی‌ای مثل مال خودش، که واقعا کسی هم نیست، بسازد، آن نوشته واقعا چیز جدیدی می‌شد و حتی می‌توانست جواب این سوال را بدهد، اگر کسی بپرسد، که زندگی زنی که با مردی عالی‌مقام ازدواج کرده چگونه است، حتی اگر رویدادهای ماهها و سالهای گذشته مبهم باشند و جاهایی که جاانداخته ام بی‌شک بسیار. (خاطرات نقش بر آب)
             

با این چند سطر حاکی از خودآگاهی چشمگیر، نگارنده این کتاب خاطرات، زنی از هزار سال پیش که او را به نام مادرمیچیتسونا (۹۳۶-؟۹۵ میلادی) می‌شناسیم، هدفش را از نوشتن درباره زندگیش اعلام می‌کند. متن او عضوی از مجموعه متون ادبی برجسته‌ای است که زنان دوره هه‌یان (۷۹۴- ۱۱۸۵میلادی) نوشته‌اند. متون این مجموعه، شامل داستان گنجی، خاطرات ایزومی شیکی بو، خاطرات موراساکی شیکی بو، کتاب بالینی سئی شوناگون و خاطرات ساراشینا، پایه نثر کلاسیک ژاپنی را بنا نهاده‌اند. این نکته که نوشته های زنان نقش چنین مهمی در پیدایش سنت ادبی ملی سرزمینی دارند، مطمئنا خلاف قاعده تاریخ ادبیات جهان است. خاطرات نقش بر آب (کاگرو نیکَی) یکی از اولین نمونه‌های این متون بنیادی نوشته شده توسط زنان است و برای همین سزاوار توجه خاص لازم برای یک اثر پیشروست. علاوه بر این نکته، اینکه این متن چقدر به مسایل نویسندگی زنان در زمینه جهان معاصر ما مربوط است، شگفت‌انگیز است.

اگر دقیق نگاه کنیم، چیزهای زیادی در عبارت آغازین خاطرات هست که توجه کسی را بر‌می‌انگیزد که به مباحث ادبی معاصر درباره ماهیت اتوبیوگرافی و احتمال وجود «صدای زنانه» در ادبیات آشناست. یکی از اولین چیزهای توجه‌برانگیز اینست که نویسنده قصد دارد زندگی خودش را به عنوان نوعی ضدرمانس ثبت کند. او به همه داستانهای قدیمی (به ژاپنی: مونوگاتاری) ارجاعمان می‌دهد که «فقط انبوهی از فانتزی هستند». عصری که این زن در آن زندگی می‌کرد امروزه به نام عصر مونوگاتاری یا عصر داستان و ادبیات «رمانس» معروف است. اغلب مونوگاتاریهای باقیمانده از آن زمانه - با داستان گنجی در صدر این فهرست- در واقع به یک نسل بعد از مادر میچیتسونا، حدود سال ۱۰۰۰ تا پایان قرن دوازدهم میلادی، تعلق دارند. با این حال با خواندن این داستانهای متاخر روشن است که بعضی از داستانهایی که مادر میچیتسونا احتمالا در نظر داشته‌است آثاری بوده‌اند که در آنها زنان و مردان عاشق هم می‌شدند و بعد به خوبی و خوشی با هم زندگی می‌کردند. در حالیکه داستان خود او چنان که در این خاطرات نقل شده می‌تواند عنوان فرعی «من با شاهزاده ازدواج کردم و بعد به خوبی و خوشی زندگی نکردیم» بگیرد. در این معنی، او درباره زندگی «واقعی» می نویسد.

نکته قابل توجه دیگر در زمینه تاریخ ادبیات جهان اینست که نویسنده اصلا زندگی خودش را قابل نوشتن پنداشته است. مسلما زندگی خصوصی یک زن، چه در دنیای داستان و چه در خودنگاره‌ها تا زمانه اخیر در هیچ جای دیگر جهان موضوع شایان توجهی در ادبیات جهان محسوب نشده‌است. به نظر نمی‌رسد احساس نیاز نویسنده به ثبت زندگیش ناشی از این تصور باشد که زندگی او خارق‌العاده بوده یا اینکه او نقش مهمی در جامعه داشته‌است. نویسنده خودش را «همسرمردی عالی‌مقام» و در عین حال «واقعا هیچ کس» توصیف می‌کند. البته این زن عضوی از حلقه کوچک اشرافیتی بوده‌است که کوچکی و محدودیت آن به هنگام خواندن این خاطرات روشن می‌شود از آنجا که تقریبا تمام افرادی که از آنها اسم می‌برد خویشاوند هم هستند. همسر او به شاخه قدرتمندی از خانواده فوجی وارا تعلق داشته و حرفه سیاسی درخشانی داشته‌است. خود او اما از طبقه حاکمان شهرستانی برخاسته‌ است که وجهه اجتماعی پایینتری داشتند. علاوه براین، همان طور که امروزه اتفاق نظر هست، او نوشتن این داستان زندگی را حوالی سال ۹۷۱، هنگامی که ازدواجش به بحران نزدیک می‌شد، شروع کرده‌است و کاملا از آینده تاریکی که پس از فسخ ازدواج در انتظارش بوده، آگاه بوده است. به قضاوت استانداردهای دنیای خود او، زندگیش زندگی‌ای پیش پاافتاده بوده‌است که همین امر اراده این زن برای ثبتش را قابل توجه تر می‌کند.

طولانی نوشتم اما جان من شما هم دلتان نمی‌خواهد بقیه ماجرا را بخوانید؟     

Friday, November 9, 2012

گيلاس و رنج


اگر اين جهان
با شكوفه هاى گيلاس بيگانه بود
شايد در بهار
دلهاى ما روى آسايش مى ديد

آريوارا نو ناریهيرا
(٨٢٥-٨٨٠ ميلادي)
از ترجمه انگلیسی هلن مک کلا

Tuesday, October 30, 2012

rejoicing

شما که مرا می‌شناسید می‌دانید که بیشتر اوقات موسیقی غیرایرانی گوش می‌کنم. راستش دلیل ساده‌ای دارد. موسیقی خودمان چنان به قلب و روحم نزدیک است که بیشتر از ده دقیقه‌اش را نمی‌توانم تاب بیاورم. مدهوش و بیچاره و گنگ می‌شوم. می گویید نه، به چند دقیقه ابتدای این قطعه گوش کنید.


Monday, October 29, 2012

ُTempest

 

خب الان طوفان شدیدی دارد از سر ما و این شهر گذر می کند.من روی کاناپه نشسته‌ام. روسری ترکمنی پشمی مادرم را به خودم کشیده‌ام و یک لیوان گنده چای ارل گری به دست گرفته‌ام. بیرون پنچره درختها دیوانه‌وار می رقصند. این آزمون سخت زندگیشان است. اگر به سرش برند تا مدتها همین جا خواهند بود و درختیشان را خواهند کرد.
لیوان را در دستم می‌چرخانم. به زندگی دور از محبوب خودم فکر می کنم. طوفان طولانی‌ای است که هنوز از سرم نگذشته اما احساس می کنم دارد تمام می‌شود. چند روزی است به خانه آینده‌مان فکر می کنم. به اینکه یک کاناپه قرمز داشته باشد و چه جور لیوانها و بشقابهایی لازم دارد. به این که گلدانهایی پر از گل می خواهد وپتوهایی برای روزهای طوفانی. به اینکه مرا و محبوب را می خواهد. وقتی چشم انتظاری که طوفان بگذرد و آسمان صاف بعدش را در دلت می‌بینی، کمتر از زمان می‌ترسی. خیلی کمتر.

Sunday, October 14, 2012

این یکی از محبوب ترین هایکوها برای من است

گلی بود یا دانه توتی 
که در آب افتاد
در بیشه تابستانی؟

(یاسو بوسون، ۱۷۱۶ تا ۱۷۸۴)  

Wednesday, August 8, 2012

مراجعه

رها می کنم و چنگ می زنم. گم می شوم و پیدا می شوم. از دست می دهم و به چنگ می آورم. نزدیک می شوم و دور دور می افتم. گم می کنم، به دلتنگی، آوارگی، سختی، بی پایانی و نومیدی... و باز پیدا می کنم. به هر حال عشق همیشه در مراجعه است.

Friday, July 20, 2012

مطرب مهتاب رو

آنها که اینجا را می خوانند می دانند که من هر سال رمضان هدیه ای دریافت می کنم که رشدم می دهد و حالم را بهتر می کند. رمضان مطرب مهتاب روی منست:
‎مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
‎ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو
‎ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
‎در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو
‎نرگس خمار او ای که خدا یار او
‎دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
‎ای شده از دست من چون دل سرمست من
‎ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو
‎عید بیاید رود عید تو ماند ابد
‎کز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگو

 امسال هدیه ام شجاعتی برای جستجو در جاهایی است که قبلا به تاریکی واگذاشته بودمشان.

Saturday, July 14, 2012

storytelling tree


من و علی تصمیم گرفتیم اینجا یک بازی راه بندازیم. قرار است که هر چند وقت یک بار یک عکس را بگذاریم وسط و هرگدام برایش یک قصه ای بسازیم تا یک سری دنیاهای جدید را کشف کنیم.

Thursday, May 31, 2012

قناریها


قناری‌ها

داستان کوتاهی از کاواباتا یوسوناری
قناری و گل صدتومانی - کاتسوشیکا هوکوسای
خانم عزیز


لازم است که قولم را بشکنم و یک بار دیگر برایتان نامه بنویسم. من دیگر نمی‌توانم قناریهایی را که سال پیش به من دادید، نگه دارم. زنم بود که از آن‌ها نگه داری می‌کرد. تنها کاری که من می‌کردم تماشا کردنشان بود و فکر کردن به تو وقتی نگاه‌شان می‌کردم.



یادت هست به من چه گفتی؟ گفتی «تو زنت را داری و من شوهرم را، پس بیا از هم جدا بشویم. آخ که اگر زن نداشتی!... این قناری‌ها را به تو می‌دهم که مرا به یاد بیاوری. به آن‌ها نگاه کن: زن و شوهر هستند! اما راستش پرنده فروش همین طور تصادفی یک نر و یک ماده را برداشته و آن‌ها را با هم در یک قفس کرده است. این طور نبوده که این قناری‌ها قبلا با هم آشنا باشند. به هر حال این پرنده‌ها به تو کمک می‌کنند مرا به یاد بیاوری. ممکن است عجیب به نظر برسد که به تو موجودات زنده‌ای را به یادگار داده‌ام. اما خاطرات ما هم جاندارند. قناری‌ها روزی می‌میرند. وقتی زمان مردن خاطرات مشترک ما هم رسید، بگذار بگذاریم بمیرند.»



آن قناری‌ها انگار که در آستانه مرکند. کسی که نگه‌شان می‌داشت رفته است. نقاش فقیر و حواسپرتی که من هستم نمی‌تواند از این پرنده‌های ظریف نگه داری کند. ساده بگویم. زنم که از این پرنده‌ها مراقبت می‌کرد، مرده است و من با خودم فکر می کنم مرگ او مرگ این پرنده‌ها هست. اگر این طوری به ماجرا نگاه کنیم، خانم، به نظر می‌رسد مرا وادار کرده بودی که خاطراتت را در وجود همسرم نگه دارم.



من به آزاد کردن پرنده‌ها فکر کرده‌ام اما از زمان مرگ زنم به نظر می‌رسد که ناگهان بال‌هایشان ضعیف شده است. علاوه بر آن این قناری‌ها با زندگی آزاد بیگانه‌اند. این زن و شوهر با هیچ دسته پرنده‌ای در این شهر یا جنگلهای اطرافش خویشاوند نیستند. و اگر جدا از هم پرواز کنند و بروند، یکی یکی خواهند مرد.‌‌ همان طور که خودتان گفتید پرنده فروشی به طور تصادفی نر و ماده‌ای را برداشته و آن‌ها را در یک قفس گذاشته است.

به همین دلیل نمی‌توانم خودم را راضی کنم که پرنده‌ها را به فروشگاهی بفروشم. به هر حال آن‌ها را ازشما گرفته‌ام. از طرف دیگر نمی‌توانم خودم را راضی کنم که آن‌ها را به شما برگردانم چون آن‌ها پرنده‌هایی هستند که زنم مراقبت کرده است و علاوه براین ممکن است با برگرداندن قناریهایی که احتمالا تا به حال فراموششان کرده‌اید، به زحمتتان بیندازم.



تکرار می‌کنم. اگر پرنده‌ها تا امروز زنده مانده‌اند و خاطره تو را زنده نگه داشته اند، به خاطر این بوده است که همسرم اینجا بوده. برای همین است خانم، که می‌خواهم این قناری‌ها در مرگ به دنبال همسرم بروند. زنده نگه داشتن خاطرات تو تنها کاری نبوده که همسرم برای من می‌کرد. اصلا من چطور می‌توانستم زنی مثل تو را دوست بدارم؟ به این خاطر نبود که همسرم کنار من می‌ماند؟ زنم کاری می‌کرد که همه رنج زندگی را فراموش کنم. او از دیدن نیمه دیگر زندگی من سر‌باز می‌زد. اگر غیر از این بود، دور و بر زنی مثل تو، حتما باید صورتم را برمی گرداندم یا سرم را پایین می‌انداختم

خانم، لطفا اجازه دهید که این قناری‌ها را بکشم و آن‌ها در قبر همسرم دفن کنم.



کاواباتا یوسوناری، ۱۹۲۴
ترجمه انگلیسی از پ. متولیس، ۱۹۸۳
پی نوشت: با استفاده از ترجمه انگلیسی دانلپ و هولمن داستان را ویرایش کردم


Sunday, April 29, 2012

عطر صبح، عطرشب

محبوب فردا دوباره می رود. این ده روز که در شهر ما زیر سایه درخت سیب نشسته بود، برای من مثل سر بیرون کردن از آب برای نفس کشیدن بود. کمی با هم بگو مگو کردیم، کمی دلتنگی ها را بیرون کشیدیم ولی بیشتر با هم نفس کشیدیم. در این مرد چیز عجیب و یگانه ای هست. کیفیتی که مرا مسحور و پایبند می کند. امروز با هم رفتیم تا عطر بو کنیم. یکی از عطرهایی که پسندیدیم اسمش تابستان بود. کمی روی پوست من زدیم و بیرون آمدیم. عطر اولش سبک و سرخوش و خنک بود. طعمی از آب پرتقال خنک و نسیم و علف و شکوفه ها داشت. اگر در صبح دلپذیر یک روز تابستانی زود از خواب بلند شده باشی می دانی چه حال و هوایی را می گویم. آن وقت که هنوز دست خورشید روی سر آسمان پهن نشده.... بعد کم کم عطرش گرم و گرم ترشد. گاهی بوی گرمای عطر بی تابم می کرد. وقتی به خانه رسیدیم بوی عطر مثل خنکای شب تابستان شده بود. سنگین و مشحون از گل. نشسته بر روی عطر خنک چوبهای خیس. ساعت آرامش و یگانگی... لحظه فائق آمدن و به پایان رساندن روز در حالیکه می دانی از پس فردا هم برخواهی آمد.

به نظرم رابطه من و محبوب هم مثل این عطر کم کم دارد گوهرش را فاش می کند. حالا که شش سال است که با هم زندگی می کنیم. حالا که ازهیجان اول رابطه گذشته ایم کم کم ساعت یگانگی فرا می رسد. هنوز بالا و پایین می رویم، در هم می پیچیم، گاهی هم زخمی می زنیم اما ساعت شکفتگی و افشای عطر پنهانمان آنقدر اطمینان بخش و نزدیک هست که می دانیم از پس گرمای فردا برخواهیم آمد.

Wednesday, April 4, 2012

اعترافی در نهانخانه دل

چند سالی هست که از زندگی من در اینجا می گذرد. باید اعتراف کنم که زندگی کردن در میان خداناباورانی (که سخت دوستشان دارم) باعث شده است که بر سر ایمان سست و یواشم مثل بید بلرزم. مچ خودم را در حالی گرفتم که چند وقتی است در خواندن و فمهیدن عمیق نظریه تکامل دست دست می کنم. دلیلش این دعوا و جنجال بزرگی است که اینجا بر سر درس دادن تکامل در مدرسه ها هست . می دانم که نگاه اسلامی به آفرینش مثل نگاه انجیلی نیست و خیلی از مشکلات ابتدایی را که مسیحیان با اهل علم دارند، ندارد اما ته دلم می ترسیدم که چیزی جدا بنیانهای باورم را بلرزاند
عجب آدم کوچکی هستم و چه ایمان کوچکی دارم.
امشب ناگهان فهمیدم که با این رفتارم نهایت بی ایمانی و بی اعتمادی را به حضرت دوست نشان می دهم. آدم که نباید بترسد که حق را بجوید و باورهایش را تغییر بدهد. مگر نه اینکه خداوند اگر هر چیزی نباشد حق هست و هر حرکت خالصی برای فهمیدن حق هرچند غریب و نامانوس حرکتی به سوی اوست؟ فکر می کنم خدا بیشتر از هر چیزی در ذهنم حق است. چیزی که نمی شود از آن حرف زد ولی می توان با او گفتگو کرد. چیزی که ذره ای و لحظه ای از آن بر هر کدام ما آشکار است و هیچ کدام هیچ وقت به تمامی نمی دانیمش و در اختیارش نداریم. همه تصوراتمان درباره اش اشتباه است و تنها ابزار کارآمدمان به سوی او حقیقت جویی دایم و بی هراس و بی توقف است؟ اگر ایمانی هست این حرکت مدام و بی یقین است و لاغیر!

چقدر این آیه ها را دوست دارم که به مسلمانها توصیه می کند از ملت ابراهیم باشند چرا که حنیف و حقیقت جو بود.

Sunday, March 18, 2012

انسان و سمبولهایش

آدمی که من باشم زنده است به تصویرها. تصویرها یا سمبلهایی که از خودش در ذهنش دارد. تصویرها به من نیرو و جهت می دهند تا زندگی کنم و جلو بروم و خودم را محک بزنم. تصویرها همان طور که می دانید موجودات شکننده‌ای هستند و دنیا بسیار بی‌رحم و گاهی تاریک. تصویرها می شکنند. مثلا خیلی وقت است که تصویر پسرکی که درایت نیکی کردن دارد دیگر با من یکی نیست. من موجود وارفته ‌ای شده‌ام که از اراده کردن سرباز می‌زند، چه رسد به اراده نیکی کردن. این روزها تصویر دیگری در من شکسته‌است. این یکی را خیلی دوست داشتم چون کینوش به من هدیه داده‌بودش:

او آدمها را به هم وصل کرد . او گوش می داد و مبارزه می کرد ، او اعتدال برقرار می کرد و سازش می داد و زندگی در حال فروپاشی را دوباره به هم می چسباند.

کینوش روزی به من گفت که این کلمه های بوبن مرا تصویر می کنند. این کلمه های کینوش چراغ من در روزهای تاریکی و ستاره شمال من بود. این روزها این تصویر شکسته است. من این آدم نیستم. خدا می‌داند چقدر دلم می خواهد باشم اما واضح است که نیستم. فهمیدن این موضوع اشکم را درمی‌آورد. بهترین هدیه دوستم، اعتمادش به من در قالب این کلمات به نابودی رفته است. خدا می داند که الان چه تصویری دارم. الان که چشمهایم را می بندم تنها تصویر باقیمانده تصویر جنگجوست. آن هم نه جنگجوی شجاع و قوی بلکه آن جنگجوی بیچاره‌ای که در لحظه آغاز نبرد ایستاده، از ترس می لرزد و می داند سرنوشتش محتوم است. تنها چیزی که به این تصویر رقت‌آور ارزش می‌دهد این است که لااقل جنگجو ایستاده و فرار نمی کند. هنوز نه!


Tuesday, February 14, 2012

موجودات شب/ موجودات روز



روزها را با شادی و انرژی شروع می کنم. نیروی خلاقه مثل نوری اطرافم را روشن می‌کند. ایده های خوب مدام جرقه می‌زنند. روز آرام است. زندگی با سرعت دلپذیری جلو می‌رود. چیزها زیبا هستند. مردم، خیابانها، گلها، ابرها، کتابها و فنجانها و میلیونها چیز دیگر.

شب ها به مرگ فکر می‌کنم. به تاریکی و سکوت. به ترس از چیزی که تجربه ‌اش نکرده‌ام. به اینکه کی خواهد آمد. چه شکلی خواهد بود. زندگی‌ام تا آن لحظه کجا خواهد رفت. بی‌تابی به زیر پوستم می‌خزد. کاش مثل امتحانی بود که می‌شد داد و خلاص شد. اما گویا نمی‌شود. همیشه در پیش است و هیچ وقت پشت سر نخواهد بود.