چند سالی هست که از زندگی من در اینجا می گذرد. باید اعتراف کنم که زندگی کردن در میان خداناباورانی (که سخت دوستشان دارم) باعث شده است که بر سر ایمان سست و یواشم مثل بید بلرزم. مچ خودم را در حالی گرفتم که چند وقتی است در خواندن و فمهیدن عمیق نظریه تکامل دست دست می کنم. دلیلش این دعوا و جنجال بزرگی است که اینجا بر سر درس دادن تکامل در مدرسه ها هست . می دانم که نگاه اسلامی به آفرینش مثل نگاه انجیلی نیست و خیلی از مشکلات ابتدایی را که مسیحیان با اهل علم دارند، ندارد اما ته دلم می ترسیدم که چیزی جدا بنیانهای باورم را بلرزاند
عجب آدم کوچکی هستم و چه ایمان کوچکی دارم.
امشب ناگهان فهمیدم که با این رفتارم نهایت بی ایمانی و بی اعتمادی را به حضرت دوست نشان می دهم. آدم که نباید بترسد که حق را بجوید و باورهایش را تغییر بدهد. مگر نه اینکه خداوند اگر هر چیزی نباشد حق هست و هر حرکت خالصی برای فهمیدن حق هرچند غریب و نامانوس حرکتی به سوی اوست؟ فکر می کنم خدا بیشتر از هر چیزی در ذهنم حق است. چیزی که نمی شود از آن حرف زد ولی می توان با او گفتگو کرد. چیزی که ذره ای و لحظه ای از آن بر هر کدام ما آشکار است و هیچ کدام هیچ وقت به تمامی نمی دانیمش و در اختیارش نداریم. همه تصوراتمان درباره اش اشتباه است و تنها ابزار کارآمدمان به سوی او حقیقت جویی دایم و بی هراس و بی توقف است؟ اگر ایمانی هست این حرکت مدام و بی یقین است و لاغیر!
چقدر این آیه ها را دوست دارم که به مسلمانها توصیه می کند از ملت ابراهیم باشند چرا که حنیف و حقیقت جو بود.
No comments:
Post a Comment