نمیدانم چرا اما همهاش دلم میخواهد درباره آن صبحانهای که تنها با مامانی خوردم بنویسم. نمیدانم شب را کجا خوابیدهبودم اما پیش مامانی بودم. صبحانه را توی تراس خوردیم. فقط من و مامانی بودیم. صبح خنکی بود. مامانی نون تافتون و خامه گاوی و چایی آورد. خامه گاوی را هم زد. کاش هیچ وقت طرح سبز و آبی رویشان را عوض نکنند. نصف استکانش را شکر ریخت. نسیم خوبی میآمد. صبحانه خیلی خوشمزه بود. سنگهای تراس خنک بودند. مورچهها آن اطراف راه میرفتند. از نانها ذرات ریزی به دست آدم میماند. خامه پیچشهای سفید خوش طعمی بود. مامان و بابا نبودند و من مهمترین و خوشترین آدم دنیا بودم. کاش طرح روی خامهها را هیچ وقت عوض نکنند.
Monday, August 3, 2015
Friday, March 20, 2015
فنجان خالی
امروز با سردرد بیدار شدم. خانه همچنان کثیف و بههم ریخته است. دیشب هم خواب دیدم ساحرهای هستم که بر هیمه آتش میسوزانندش. همیشه قبل از عید یا هر رویداد دیگری بر تقویم همین حال را دارم. بیحوصله و خب که چی و عصبانی و ناراضی...
یک فنجان قهوه دم کردم. بوی عالیاش ذهنم را کمکم بیدار کرد. وقتی فنجان خالی را روی میزی گذاشتم که برای تمیزکردن خالی کردهبودم، ناگهان روزم عوض شد. بهترین کار پیش از نو شدن روزگار، پیش از رسیدن بهار چیست به جز مردن و خالی شدن؟ بهترین کار همین است! فنجانت را خالی کن. خودت را خالی کن و منتظر باش زندگی از سر نو سرشارت کند!
Thursday, February 26, 2015
نام ناپذیر
این پست برای سارا نوشتهشدهاست:
دیشب در نور چراغ شبخوانی، به کلمهای برخوردم که عاشقم کرد: ineffable
دیکشنری میگوید که معنایش چیزی است که عظیمتر و عالیتر از آن است که با کلمهها توصیف شود. یا آنچه نباید به زبان بیاید مانند نام یهوه.
خود این کلمه مرا از حس نامناپذیری پر میکند. در آن کلمه fable را میبینم که به معنای افسانه یا پریخوانی است. با دیدن کلمه و پر شدن از حسی که با خودش میآورد، اولین چیزی که به یاد میآورم این است که باید این کلمه را به تو نشان بدهم. این کلمهای است بین من و تو. این کلمهای است که سالیان دراز داستان بین ما را به تصویر میآورد که برای من مثل داستان پریان است. راست است که ما آدمها با قصههایی که از خود و برای خود میگوییم وجود مییابیم. این کلمهای است که زندگیمان را پس از این با آن خواهیم نوشت.
Friday, February 20, 2015
گره
پیوند:
- در افسانههای ژاپنی نخ قرمز رنگی هست که سرنوشت دو آدم را به هم گره میزند. دو آدمی که نخ قرمز دور انگشت کوچک آنها را به هم پیوسته است، حتما همدیگر را ملاقات میکنند و نقشی در زندگی هم بازی میکنند. این نخ جادویی ممکن است کش بیاید یا پیچ و تاب بخورد اما هرگز پاره نمیشود.
- موسوبو به ژاپنی معنای گره و پیوند را میدهد. وقتی با کسی ازدواج میکنی به او گره میخوری. روی هدیههایی که به دیگران میدهی را بندهایی تزیین میکنند که به شکلهای زیبایی گره خوردهاند. در واقع با این گرهها آرزو میکنی با آن که هدیه را میگیرد گره بخوری. در سرزمینی که مردم اغلب در چشم هم نگاه نمیکنند، گره خوردن نگاهها نشانه قویای است بر میل به پیوندی عمیقتر.
- رمان سال پیش موراکامی هاروکی برای من اثری است درباره گره. تسوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش را یک نفس در هواپیمایی که از سویی به سوی دیگر جهان میرفت خواندم و احساس کردم این داستان را بسیار شنیدهام. وقتی در کرانه دیگر جهان از خواب بیدار شدم یادم آمد که پیرنگ این داستان در همه مانگاهای نوجوانانه یافت میشود. داستان جمعی از دوستان که کشش جنسی ، رویاهای نوجوانی و کشمش برای عضوی از جماعت بودن آنها را به هم دور و نزدیک میکند. البته ماجرای فاجعهبار داستان موراکامی دراغلب مانگاهای غایب است اما تراژدی همیشه و به شکلی حضور دارد. تراژدی پاره شدن پیوند است. در واقع خوب یادم میآید که تازه که مانگاخوان شدهبودم از کشش و وسواس غریب شخصیتها به بستگی و وابستگی به کسی که یک بار نگاهشان کردهبود یا لبخندی زدهبود، تعجب میکردم. بعدها فهمیدم پیوند، این گره حتی کوچک بین انسانها چقدر در روح ژاپنی بزرگ و عظیم است. درست همانقدر که افتادن توتی در آب یا پریدن پروانهای از سر شاخهای در شعر ژاپنی بزرگ داشتهشده به نظرم بسیاری از داستانهای ژاپنی در بزرگداشت گره و پیوند بین انسانها و جهان هستند.
پارگی:
- کاگویاهیمه در بین افسانههای ژاپنی هیچ وقت برایم خیلی جالب نبود. داستان دخترکی که مردی با بریدن بامبو در ساقه بامبو مییابد و او را که بینظیر و استثنایی است بزرگ میکند و چون شاهزادهای برای زندگی اشرافی تربیت میکند. کاگویاهیمه اما هیچوقت جفت مناسبی پیدا نمیکند و عاقبت به ماه، زادگاه واقعیاش برمیگردد. آمدناش به زمین تنبیهی برای اوست که زهر پیوستن و گسستن پیوند را به جزای گناهاش حس کند. باید بگویم بزرگ شدن و دیدن انیمیشن جدید جیبلی نظرم درباره این قصه را به کلی تغییر دادهاست. تلاش یکی شدن با دیگران و لذت بردن از زندگی روزانه و کنار آمدن با موضوع فردیت و مرگ که همه پیوندها را پاره میکند و در عین حال همیشه شکست خوردن در این تلاش به دلام بسیار نزدیک است.
- من همیشه به روزهای اول تحصیل در مدرسههای مهم عمرم نرسیدهام. روزهای اول که روزهای ارینتیشن یا جهت گیری به سمت محل جدید تحصیل هستند: روزهایی که یاد میگیری دستشوییها کجا هستند و سیستم رفت و آمد و یا سازماندهی تحصیلی چطور است. روزهایی که اولین دوستها را پیدا میکنی. تا مدتها حتی گاهی سالها، خودم را در این مدرسههای شکل دهنده زندگیام غریبه حس کردم. بعدها مجبور شدم در دانشگاه محل تحصیل محبوب سر خودم را گرم کنم. اینجا دیگر کاملا غریبهام. از ماه آمدهام. در بین مردم خزیدهام و شکل آنها را گرفتهام اما در دلام میدانم به اینجا تعلق و بر اینجا حقی ندارم.
- روابط اجتماعی زندگیام پس از مهاجرت و در خلال سالهای تحصیل کم و کمتر شد. مثل حیوانی که دوباره به خوی وحشی و نارام خودش برمیگردد فکر میکنم، با وحشت فکر میکنم، که به زودی لذت زندگی با آدمها را فراموش خواهم کرد. تنهایی به دورم چنبره میزند و تکافتادگی کاگویاهیمه بر سرم خراب میشود. بعد یادم میآید که من از این همه همنشینی با داستانهای ژاپنی چیز خوبی آموختهام: حتی یک گره، یک بند ناپایدار هم میتواند آدمی را نجات بدهد. شاید آدم به همه پیوندهای دنیا محتاج نیست. شاید باید سر آن یکی دو رشته پیوندش به دنیا را به دلاش گره بزند و از طوفان زندگی بگذرد.
Thursday, February 5, 2015
پیکان آتش
«روح در طلب و میل حل میشود و با اینحال نمیداند چه بخواهد چرا که به روشنی میاندیشد که خدایش با اوست.
ازمن میپرسی: اگر این را میداند چه را طلب میکند؟ یا از چه رنج میکشد؟ چه چیز بهتری میخواهد؟ من نمیدانم! فقط میدانم که به نظر میرسد این درد تا اعماق روح میرسد و هنگامی که او که زخم زدهاست، پیکاناش را بیرون میکشد، همراه با عشق عمیقی که روح حس میکند، خداوند اعماق روح را هم با آن بیرون میکشد. فکر میکنم چون این آتش که در آتشدان کنار من دوباره افروخته شده، خدای من هم اخگری است که میجهد و بر روحی میزند که شعلههای آتش را با آن حس میکند. و چون اخگر برای به آتش کشیدن روح کافی نیست و آتش چنان دلپذیر است، روح در درد باز میماند. اخگر تنها با لمس کردن روح با آن چنین میکند. به نظرم این بهترین تشبیهی است که به ذهنم میرسد. این درد دلپذیر - که درد نیست- همیشگی نیست. با اینکه گاهی چندی میپاید. گاهی هم به سرعت ناپدید میشود. این به روش ارتباطی که خداوند برمیگزیند بستگی دارد. زیرا چیزی نیست که به روشهای آدمیان به دست بیاید. اما با اینکه گاهی تا مدتی میپاید، می آید و میرود و هرگز همیشگی نیست. برای همین روح را به آتش نمیکشد. بلکه چون آتشی که در حال گرفتن است، اخگر میرود و روح را با این میل به جا میگذارد که دوباره از آن درد دوستداشتنی که جرقه بر جا میگذارد، رنج بکشد.»
از «قصر درون» فصل ششم نوشته سنت ترزا دآویلا از خلال کتاب تازه ژولیا کریستوا
Sunday, January 18, 2015
کتاب سفر
اینجا قفسه کتابهای سفری کتابفروشیِ محبوب محله است. رمز و راز این کتابفروشی پایان ندارد ولی این قفسه خود دیگر حکایتی است! هر کدام از این کتابچهها راهنمای سفری بینظیر به یک شهرند. در برابر این قفسه خاص احساس میکنم دانتهای هستم که در برابر ویرژیل ایستاده. روحم آماده و مشتاق رفتن است انگار از همه لوازم سفر فقط یکی از این کتابکهای رنگی را کم دارم. توکیو به رنگ قرمز اسکارلت است. اوساکا خاکستری است و کیوتو آبی تیفانی. سرمهای پررنگ مرا به لندن پیش فرناز خواهد برد و بنفش کمرنگ روزی قدم زدن است در شهر جیمز جویس. سبز لیمویی سفری به هنگکنگ است که مدام رویایش را میبینم و نارنجی طبیعتا آمستردام است. نمیدانستم دلم میخواهد ریکیاویک را ببینم یا حتی دوباره به نئوارلئان سفر کنم.
گهگاه روبروی این قفسه در انتهای تاریک کتابفروشی میایستم، دستهایم را به حالت نیاز به هم میآورم و به قفسه تعظیم میکنم که به رویاهای آدم ساکن و بیتغییری مثل من این همه رنگ بخشیدهاست.
(کتابها از این مجموعه هستند.)
Friday, January 16, 2015
زبانی نیست
این روزها سرم خیلی توی داستانهای ژاپنی است. این داستانهای ساده و غریب گاهی تا ته جانم را به لرزه میآورند. همین چند شب پیش در رختخواب داشتم داستان عاشقانه بانو نیجو و یکی از معشوقانش آریاکه نو تسوکی را میخواندم. باورم نمیشد که در سی و چهار سالگی برای عشق از دست رفتهای در صدها سال پیش اشک بریزم ولی ریختم! حالا هم همه دلخوریام از این است که نمیشود این داستانها را بدون ظرافتها و حساسیتها و پسزمینه ژاپنیشان اینجا نوشت. وقتی مثلا آدمها از عمق نفوذ مذهبی و معنای بودایی به دنیا آمدن یا رهایی یافتن در قرن سیزدهم ژاپن بیاطلاعند یا نمیدانند آریاکه راهب چطور زندگیای داشته یا بانو نیجو چه جور زنی بودهاست، گفتن اینکه آریاکه به خاطر محبوبش تصمیم میگیرد دوباره به دنیا بیاید حتی خندهدار هم هست. اما همین تصمیم اشک مرا درآورد: دوباره به دنیا میآیم، همه رنج زندگی و اندوههای ناشی از زندهبودن را دوباره تحمل میکنم تا تو را بار دیگر پیدا کنم و به تو عشق بورزم.
بدنام چنین در سودا تحلیل رفتهاست
باشد که دودی که از آتش جسدم برمیخیزد
در آسمان به سوی تو روانه شود.
(اعترافات بانو نیجو نوشته بانو نیجو در قرن سیزدهم به ترجمه انگلیسی کارن برازل)
Subscribe to:
Posts (Atom)