آخر آن اتفاق افتاد. دیگر نمی توانم بنویسم. کلمه هایی که رفیقم بودند و خوب خوب می شناختمشان از من فراری شده اند. دیگر پیدایشان نمی کنم. با آنها تصویرها هم رفته اند. همه چیزهایی که می توانستم در ذهنم ببینم پاک شده است. جایش را شاید تصویرهای این شهر بزرگ و گونه گون گرفته است و شاید کلمه هایی به زبان دور و بیگانه که هر روز با آنها کلنجار می روم. شاید هم این طور نباشد. به هر حال کلمه ها از دست رفته اند و من الان و در این ناامیدی که از دست دادن رفیق نزدیک به سر آدم می آورد، راهی برای بازیافتنشان ندارم.
Saturday, January 31, 2009
Monday, January 5, 2009
در باب بزرگ شدن و باری که بر دوش داریم
یا حق
این هفته از زندگیم، سالها بزرگترم کرد. تقریبا تمامش را به فکر کردن سخت و عمیق گذراندم و پوست انداختم و صاف در چشمهای بزرگترین ترسهایم نگاه کردم.
این بهترین عاشورای زندگیم بود و اولینش که دور از همه رسمها و آه ها و اشکها گذشت.
به مرگ نگاه کردم و به پیری و جدایی و فقدان
هر کدامشان دلم را ته لرزاندند و خوابم را گرفتند و پریشانم کردند و جالب است که عمیق ترین افکار می تواند از روزمره ترین اتفاقات زندگی گلویت را بگیرد و بگوید : باید بفهمی. نمی توانی چشمهایت را ببندی و فرار کنی. من اینجا هستم و تا ابد تا روزی که تو باشی با تو خواهم ماند.
با دیدن فیلم «بنجامین باتن» تیرگی و درد پیر شدن جانم را در یک ساعت پیر کرد. این چه توانایی شگفت انگیزی است که انسان دارد که می تواند چنان همدردی کند که همان اتفاق درون روحش بیفتد؟ در یک ساعت زندگی در پیش چشمم افسرده و پژمرده و تهی شد. آرزوها خاموش شدند و بدنم ضعیف و بی توان شد. ترس از پیری و محتوم بودنش گلویم را گرفت. واقعا گرفت.
با دیدن «والکیری» محتوم بودن مرگ نبود که دیوانه ام می کرد. این بود که در یک لحظه فهمیدم کجای زندگی ایستاده ام. بچگی دود شد و رفت. ناگهان فهمیدم که تا به حال خودم را گول می زدم که هنوز بچه ام. که زندگی چیز بزرگی از من نمی خواهد و من هم چیز بزرگی از زندگی نمی خواهم. هیچ کس از بچه ها توقع هیچ کار سختی را ندارد.
بعد در تاریکی سینما فهمیدم که من بزرگ شده ام. که می توانم به جای این آدمها باشم. باید بتوانم به این درجه شهامت اخلاقی داشته باشم اما هنوز خودم را قایم کرده ام تا انتخابهای بزرگ از سرم بگذرند و فکر می کنم نجات پیدا کرده ام. اما من هم می میرم. من قرار است بمیرم و هنوز نمی دانم می خواهم این زندگی را صرف چه بکنم؟
واقعیت این است که می دانم و با این حال ترجیح می دهم فراموش کنم. فراموش کنم تا باری که بر دوش دارم را فراموش کنم.
خدایا از هدیه رنجی که فراموشی را نابود می کند، ممنونم. باشد که تا ابد نخواهم بارم را از یاد ببرم تا روزی که به آنجا برسانمش که باید.
این هفته از زندگیم، سالها بزرگترم کرد. تقریبا تمامش را به فکر کردن سخت و عمیق گذراندم و پوست انداختم و صاف در چشمهای بزرگترین ترسهایم نگاه کردم.
این بهترین عاشورای زندگیم بود و اولینش که دور از همه رسمها و آه ها و اشکها گذشت.
به مرگ نگاه کردم و به پیری و جدایی و فقدان
هر کدامشان دلم را ته لرزاندند و خوابم را گرفتند و پریشانم کردند و جالب است که عمیق ترین افکار می تواند از روزمره ترین اتفاقات زندگی گلویت را بگیرد و بگوید : باید بفهمی. نمی توانی چشمهایت را ببندی و فرار کنی. من اینجا هستم و تا ابد تا روزی که تو باشی با تو خواهم ماند.
با دیدن فیلم «بنجامین باتن» تیرگی و درد پیر شدن جانم را در یک ساعت پیر کرد. این چه توانایی شگفت انگیزی است که انسان دارد که می تواند چنان همدردی کند که همان اتفاق درون روحش بیفتد؟ در یک ساعت زندگی در پیش چشمم افسرده و پژمرده و تهی شد. آرزوها خاموش شدند و بدنم ضعیف و بی توان شد. ترس از پیری و محتوم بودنش گلویم را گرفت. واقعا گرفت.
با دیدن «والکیری» محتوم بودن مرگ نبود که دیوانه ام می کرد. این بود که در یک لحظه فهمیدم کجای زندگی ایستاده ام. بچگی دود شد و رفت. ناگهان فهمیدم که تا به حال خودم را گول می زدم که هنوز بچه ام. که زندگی چیز بزرگی از من نمی خواهد و من هم چیز بزرگی از زندگی نمی خواهم. هیچ کس از بچه ها توقع هیچ کار سختی را ندارد.
بعد در تاریکی سینما فهمیدم که من بزرگ شده ام. که می توانم به جای این آدمها باشم. باید بتوانم به این درجه شهامت اخلاقی داشته باشم اما هنوز خودم را قایم کرده ام تا انتخابهای بزرگ از سرم بگذرند و فکر می کنم نجات پیدا کرده ام. اما من هم می میرم. من قرار است بمیرم و هنوز نمی دانم می خواهم این زندگی را صرف چه بکنم؟
واقعیت این است که می دانم و با این حال ترجیح می دهم فراموش کنم. فراموش کنم تا باری که بر دوش دارم را فراموش کنم.
خدایا از هدیه رنجی که فراموشی را نابود می کند، ممنونم. باشد که تا ابد نخواهم بارم را از یاد ببرم تا روزی که به آنجا برسانمش که باید.
Subscribe to:
Posts (Atom)