Wednesday, December 2, 2009

ای وای بر اسیری

وقتی چهارشنبه ها از کلاس تئوری های آموزش بیرون می آیم، تنها چیزی که آرامم می کند گریه کردن است. بار رنج روی روحم آنقدر سنگین می شود که جز اشک چیزی بیانش نمی کند. گریه می کنم. گریه می کنم چون ساعتها در این روز و در طول هفته به راه حلهایی فکر می کنم که توان اجرایشان را ندارم. می دانم چه می خواهم و می دانم راه فکر کردن به آنها چیست اما همه آنها را برای ایران می خواهم و اینجا هستم... اینجا
احساس می کنم عزیزم دور از من رنج می کشد و من نیستم. نیستم حتی که با صدایم آرامش کنم. فکر می کنم اگر من هرگز دوباره نبینمش، چه کنم؟ برایم قصه نگویید که آدمهای همه جا مثل همند و من هرجا که هستم باید برایشان نیکو باشم. برایم قصه نگویید چون شبها خواب بچه هایی را می بینم که کتاب ندارند که بی کفش مدرسه می روند که سر چهارراه ها گل می فروشند که ساعتهاپشت نیمکتها می نشینند و با نگاهشان از من می پرسند چرا باید این درسها را بخوانند. خواب بچه هایی را می بینم که بهشان گفته ام با شرایط کنار بیایند. خواب آنها که بهشان گفته ام از دنیا و پدر و مادر و مدرسه و خودشان متنفر نباشند. چشمهای آنها که کاری برایشان نکرده ام تمام مدت در کلاس تئوریهای آموزش شکارم می کنند. تسخیرم می کنند و من را لال و گنگ و بی صدا می کنند.