Saturday, November 29, 2008

کی می شود که همه چیزمان را ببازیم و از ته دل بنده اربابمان شویم؟

Friday, November 28, 2008

موسیقی چیست؟

این موسیقی محبوب من است. گوشش بده. ده دقیقه طول می کشد. آنقدر که در یک صبح زود زمستانی که همه جا را مه ابری گرفته و تهران واقعا سرد است؛ از ترافیک میدان ونک رد شوی. از این ور میدان تا آن ورش و بفهمی موسیقی چیست. موسیقی یعنی

musica è
guardare più lontano
e perdersi in se stessi
la luce che rinasce
e coglierne i reflessi
su pianure azzurre si aprono
su più su i miei pensieri spaziano
ed io mi accorgo che
che tutto intorno a me, a me

musica è
la danza regolare
di tutti i tuoi respiri su di me
la festa dei tuoi occhi
appena mi sorridi
tu e il suono delle labbra tue
tu sempre di più
quell’armonia raggiunta in due
ti ascolterò perché
sei musica per me, per me

io sento ancora le voci
della strada dove son nato
mia madre quante volte mi
avrà chiamato ma era più
forte il grido di libertà
e sotto il sole che fulmina
i cortili le corse polverose
dei bambini che di giocare
non la smettono più
io sento ancora cantare
in dialetto, le ninne nanne
di pioggia sul tetto
tutto questo per me
questo dolce arpreggiare
è musica da ricordare
è dentro di me...
fa parte di me...
cammina con me... è

musica è
l’amico che ti parla
quando ti senti solo
sai che una mano puoi trovarla
è... musica è
da conservare,
da salvare insieme a te

senti
più siamo in tanti e più in alto
sale un coro in lingua universale
dice che dice che
anche del cielo han bucato
la pelle - lo senti
è l’urlo delle stelle

forse cambierà nella testa
della gente la mentalità
di chi ascolta ma non sente
prima che il silenzio
scenda su ogni cosa
quel silenzio grande
dopo l’aria esplosa
perché un mondo senza musica
non si può neanche immaginare
perché ogni cuore
anche il più piccolo
è un battito di vita
e d’amore che
musica è

بالاخره

این احساس عجیبی است. به خصوص اگر حالا در آستانه سی سالگی به آدم دست بدهد ولی من امروز بدون هیچ مقدمه ای و ناگهان دریافتم که بعد از سالها پرسه زدن و در همه چیز شناور شدن؛ زندگی جدی ام شروع شده است

Sunday, November 23, 2008

آشپزی پس از تصادف

آشپزی در سرزمین جدید درست مثل بازتوانی بعد از یک تصادف شدید است. همان طور که بعد از تصادف روی حرکاتت تسلط نداری و نمی توانی نیروی واقعی عضلاتت را تخمین بزنی با این واقعیت روبرو می شوی که مواد دیگر همان خاصیتها را ندارند. نمک شورتر از قبل است. هویج شیرینتر است. نعناع عطر ندارد. جعفری بی مزه است. آب لیمو خیلی بهتر است. گوشت دیرتر می پزد. قابلمه ها حتی قاشق ها و چنگالها آنی نیستند که باید باشند. انگار همه چیز دارد به آشپزی که با غریزه اش کار می کند خیانت می کند. اما خب بازتوانی هم هست. فقط باید صبور باشی. همه آنچه از دست رفته دوباره به دست خواهد آمد. صبور باش و باز تمرین کن. صبور باش

Friday, November 21, 2008

زمان زمان آشفته

قبلا از خواندن داستانهایی که نویسنده مدام در آن در زمان و مکان جلو عقب می رفت لذت نمی بردم. با خودم فکر می کردم نمی توانی مثل بچه آدم قصه ات را بگویی؟ حالا شبها که در مترو نشسته ام و آنقدر خسته ام که باید به زور بیدار بمانم از ایستگاه خانه نگذریم ناگهان خودم را به تمام و کمال در زمان و مکان دیگری می یابم. در عصرگاهی در خیابان جمهوری؛ در دبیرستان در زمانی که دانش آموزش بودم. در صبح روزهای تعطیل عید در تبیان. و خدا می داند که آنجا هستم و همه چیز را می بینم و می شنوم و بو می کنم و جزییاتی را می بینم که هیچ وقت به آنها نگاه نکرده بودم. این جوری است که فهمیدم دنیا آدم ها را به دو دسته تقسیم می کند: آنها که این موضوع را تجربه می کنند و آنها که نمی کنند.
این تجربه ها باعث شده بیشتر به ارزش داستان پی ببرم. در درسهایی که می خوانم به تفکر روایی به عنوان سطحی بالا از تفکر اشاره شده. در این نوع فکر کردن ما با تعریف کردن داستانی در ذهنمان به ماهیت اطرافمان پی می بریم و مسایلمان را حل می کنیم. اگر به این موضوع دقیق تر نگاه کنید می بینید که چرا تعداد داستانهایی که زمان و مکان در آن آشفته و بی معناست؛ هر روز زیادتر می شود: این داستانی است که انسان امروز حتی در سطح ناخوآگاهش به مشغول است و سعی می کند آن را بفهمد.

Sunday, November 16, 2008

lady of dreams

من تقریبا هر روز به وبلاگ موزیک باکس سر می زنم. این بار چیزی درش پیدا کردم که یک روز است مرا مشغول کرده
Lady of dreams

در واقع جدا از خود آهنگ من محو تصویری شده ام که برایش انتخاب شده. به این تصویر نگاه کنید. بانوی رویاها واقعا کیست؟ کافیست سرت را خم کنی و چشمهایت را ببندی و همه این تبلیغات دنیای بیرون را درباره زن ایده آل و زیبا فراموش کنی. زن زیبا کیفیتی روحانی است. چیزی است که در تصویری نهفته که هر کدام از ما زنان از خودمان داریم و دنیای بیرون با شقاوت سعی دارد آن را از ما بگیرد و با لباسهای مد روز و آرایش آخرین مدل بوتاکس و لاغری و هر چیز دیگری که بتواند کسب و کار را راه بیندازد و پولدار کند عوض کند. امروز به جای فکر کردن به اینکه هیکل ناجوری داری یا صورتت زشت است سایت یک موزه نقاشی را پیدا کن و نگاهی به بانوهای رویایی نقاشها بینداز. شرط می بندم خودت را جایی بین نقاشی های روبنس یا رافایل یا حتی پیکاسو پیدا می کنی.

Wednesday, November 5, 2008

تا حالا شده با علاقه به وبلاگ خودت سر بزنی به امید اینکه پست جدیدی آنجا باشد؟

Saturday, November 1, 2008

پیوندهای پنهان جهان

تا وقتی در یک کشور دیگر زندگی نکرده ای نمی فهمی که زندگی در کشور خودت با تمام درد و رنج و کاستی هایش چقدر غنی و زیباست. حالا که این دورها نشستی می توانی به زندگی در مثلا آفریقا نگاه کنی و ببینی که برای آن مردم ساخته شده یا آن مردم برای آن و همه چیز به نحوه و شیوه خودش کامل و بی نظیر است. هماهنگی چیزی است که در دنیای قروقاطی و از همه چیز هر چیز ما، گم می شود. و این دقیقا همان چیزی است که زتدگی در کشور و فرهنگی که در آن به دنیا آمده ای داری. همان چیزی که در یک بعدازظهر ولرم در خانه مادربزرگت حس می کنی و دلت را تا ابد گرم می کند. پروست حق دارد: لحظه فروبردن مادلین در چایی یک لحظه ابدی است.

Saturday, October 18, 2008

همه آنها که شناخته ام

همیشه همین طورم. دلم می خواهد همه آنها را که شناخته ام در بر بگیرم. به همه بگویم چقدر برایم مهم و عزیزند. هرچند همیشه به نظر می رسد که در دنیای درونی خودم شناورم و یادم نمی آید که دنیای دیگری هم هست اما همه همه آنها که روزی شناخته ام در دنیایم جا دارند. همه روزهای خوب، همه بوها، دلتنگیها، پچ پچ ها و زمزمه ها، فریادها و نگاه ها...
یادتان هست؟ من یک روزی درس می دادم. فکر کنید تمام آن قیافه ها را یادم هست وحالت نشستن آن همه بچه و حالت اندوه و شادی شان . همه چیز در پیش چشمهایم جان دارد. حالا که قرار است تا مدتها کنار آن دریاچه عمیقی بنشینم که آبهای تاریکش در آخرین نقطه وجودم به ساحل می سایند، همه چیز و همه کس در برابرم جان دارد و با من زندگی تازه ای را شروع می کند.

دوست دارم این نوشته را به فرناز، فرزانه، نیوشا، یاسی و سارا و پگاه تقدیم کنم. هرچند فقط چند تا از هزاران هستند اما چندتا گنده ای هستند!

اتاقی از آن خود

یا حق
نمی دانم دقیقا چقدر گذشته است. انگار آدم با رفتن از سرزمینی به سرزمین دیگر، علاوه بر حس جهت یابی، حس زمان را هم از دست می دهد. ساعتها خیلی سریعتر از آنچه بشود درک کرد می گذرند. از روی آفتاب نمی توانی حدس بزنی چه زمانی از روز است. رنگ آفتاب صبح شبیه آفتاب عصر تهران است. همین است که با اینکه سر صبح بیرون آمده ای، احساس می کنی دیرت شده و باید عجله کنی. عجله دایم این شهر ماهیچه هایم را فشرده کرده است. یک درد دایمی و کند توی ساقهای پایم دارم. نمی دانم دقیقا چقدر گذشته ولی الان برای خودم اتاقی دارم و به روان ویرجینیا ولف درود می فرستم.

Friday, September 26, 2008

آمیزش غریب

یا حق
زندگی درنیویورک صورت بسیار عجیبی دارد. هیچ چیز سر جایش نیست و با این همه هیچ چیز نمی تواند به شکل دیگری باشد. ساختمان ها نمای بسیار قدیمی ای دارند اما وسیله ها نو هستند. نیویورکر از افکار خیلی تازه ای می نویسد اما شیرهای آب کهنه اند و آسانسورها بوی نا می دهند. از همه جالبتر کلیسای جامع قرون وسطایی است که کنار یک بیمارستان مدرن در خیابان آمستردام! روییده است. فکر می کنی چقدر طول بکش تا من هم قطعه ای از این پازل دیوانه وار بشوم؟

Wednesday, September 24, 2008

رسیدن به سیب بزرگ

به نام حق
امروز صبح به نیویورک به سیب بزرگ رسیدم. در اتاق روشن و دلپذیر دوستی که مهمانم کرده است، روی تختی نرم عضلات سفت شده از شدت تغییرم را دراز کرده ام و بو می کنم. درست مثل یک حیوان با اولین غریزه اش! نه هیچ بویی آشنا نیست.