Sunday, April 25, 2010

دمی

درخت با برگهای تازه ای که از سبزی به زردی درخشان می زنند، در باد تکان می خورد. در قلبم معاشقه ای شکل می گیرد. پای درخت به پشت روی صخره ای خوابیده ام. سرم را بالا می‌گیرم. برگها در دامان آبی‌ترین آسمان بهار می لرزند. حرکتشان پر از تمنا و سرشار از قصه های نهانی است. صدایی ندارند یا درخت آنقدر بلند است که صدای برگها به من، این موجود کوچک و حقیر نمی‌رسد. درخت قدیمی است. ریشه هایش در شعاعی باورنکردنی پنجه در خاک که نه، در صخره آذرین زیر پایش انداخته اند. رگه‌های درخشان بلور در تن سیاه سنگ زیر آفتاب می‌درخشند.
صدا تنها از پرنده‌ها ست. صدای چندین و چند پرنده گوناگون... چقدر گفتگو بین پرنده‌هاست و صدای جیغ شادمانه بچه ها در دوردست
معاشقه درخت با آسمان و باد معاشقه من با تو
در قلبم نجوا می کنی:وسیله ها را رها کن. علت منم
دلی که غیب نمای است و جام‌جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟

دمی ... دمی... دمی

Wednesday, April 7, 2010

خواندن

بعد از مدتها تنهایی طولانی و نداشتن دوست و هم صحبت، آدم توانایی خواندن آدمها را از دست می دهد. نمی تواند بفهمد یا نمی تواند به سرعت بفهمد چرا این کارهایی را می کنند، می کنند. یا نمی تواند با خودش بگوید الان این را می گوید یا این رفتار را می کند. آدم بعد از تنهایی مهارت خواندن را سریع از دست می دهد
این است که از دیدن سریالهای طولانی با شخصیتهای پیچیده و تکراری لذت می برم. بعد از تماشای ۲۰ ساعت سریال می توانی بگویی الان بلند می شود می رود یا الان فلان فکر را می کند و این طوری رفتار می کند. هوم... جانشین ضعیفی است اما از هیچی بهتر است