Saturday, October 18, 2008

همه آنها که شناخته ام

همیشه همین طورم. دلم می خواهد همه آنها را که شناخته ام در بر بگیرم. به همه بگویم چقدر برایم مهم و عزیزند. هرچند همیشه به نظر می رسد که در دنیای درونی خودم شناورم و یادم نمی آید که دنیای دیگری هم هست اما همه همه آنها که روزی شناخته ام در دنیایم جا دارند. همه روزهای خوب، همه بوها، دلتنگیها، پچ پچ ها و زمزمه ها، فریادها و نگاه ها...
یادتان هست؟ من یک روزی درس می دادم. فکر کنید تمام آن قیافه ها را یادم هست وحالت نشستن آن همه بچه و حالت اندوه و شادی شان . همه چیز در پیش چشمهایم جان دارد. حالا که قرار است تا مدتها کنار آن دریاچه عمیقی بنشینم که آبهای تاریکش در آخرین نقطه وجودم به ساحل می سایند، همه چیز و همه کس در برابرم جان دارد و با من زندگی تازه ای را شروع می کند.

دوست دارم این نوشته را به فرناز، فرزانه، نیوشا، یاسی و سارا و پگاه تقدیم کنم. هرچند فقط چند تا از هزاران هستند اما چندتا گنده ای هستند!

اتاقی از آن خود

یا حق
نمی دانم دقیقا چقدر گذشته است. انگار آدم با رفتن از سرزمینی به سرزمین دیگر، علاوه بر حس جهت یابی، حس زمان را هم از دست می دهد. ساعتها خیلی سریعتر از آنچه بشود درک کرد می گذرند. از روی آفتاب نمی توانی حدس بزنی چه زمانی از روز است. رنگ آفتاب صبح شبیه آفتاب عصر تهران است. همین است که با اینکه سر صبح بیرون آمده ای، احساس می کنی دیرت شده و باید عجله کنی. عجله دایم این شهر ماهیچه هایم را فشرده کرده است. یک درد دایمی و کند توی ساقهای پایم دارم. نمی دانم دقیقا چقدر گذشته ولی الان برای خودم اتاقی دارم و به روان ویرجینیا ولف درود می فرستم.