Sunday, April 29, 2012

عطر صبح، عطرشب

محبوب فردا دوباره می رود. این ده روز که در شهر ما زیر سایه درخت سیب نشسته بود، برای من مثل سر بیرون کردن از آب برای نفس کشیدن بود. کمی با هم بگو مگو کردیم، کمی دلتنگی ها را بیرون کشیدیم ولی بیشتر با هم نفس کشیدیم. در این مرد چیز عجیب و یگانه ای هست. کیفیتی که مرا مسحور و پایبند می کند. امروز با هم رفتیم تا عطر بو کنیم. یکی از عطرهایی که پسندیدیم اسمش تابستان بود. کمی روی پوست من زدیم و بیرون آمدیم. عطر اولش سبک و سرخوش و خنک بود. طعمی از آب پرتقال خنک و نسیم و علف و شکوفه ها داشت. اگر در صبح دلپذیر یک روز تابستانی زود از خواب بلند شده باشی می دانی چه حال و هوایی را می گویم. آن وقت که هنوز دست خورشید روی سر آسمان پهن نشده.... بعد کم کم عطرش گرم و گرم ترشد. گاهی بوی گرمای عطر بی تابم می کرد. وقتی به خانه رسیدیم بوی عطر مثل خنکای شب تابستان شده بود. سنگین و مشحون از گل. نشسته بر روی عطر خنک چوبهای خیس. ساعت آرامش و یگانگی... لحظه فائق آمدن و به پایان رساندن روز در حالیکه می دانی از پس فردا هم برخواهی آمد.

به نظرم رابطه من و محبوب هم مثل این عطر کم کم دارد گوهرش را فاش می کند. حالا که شش سال است که با هم زندگی می کنیم. حالا که ازهیجان اول رابطه گذشته ایم کم کم ساعت یگانگی فرا می رسد. هنوز بالا و پایین می رویم، در هم می پیچیم، گاهی هم زخمی می زنیم اما ساعت شکفتگی و افشای عطر پنهانمان آنقدر اطمینان بخش و نزدیک هست که می دانیم از پس گرمای فردا برخواهیم آمد.

Wednesday, April 4, 2012

اعترافی در نهانخانه دل

چند سالی هست که از زندگی من در اینجا می گذرد. باید اعتراف کنم که زندگی کردن در میان خداناباورانی (که سخت دوستشان دارم) باعث شده است که بر سر ایمان سست و یواشم مثل بید بلرزم. مچ خودم را در حالی گرفتم که چند وقتی است در خواندن و فمهیدن عمیق نظریه تکامل دست دست می کنم. دلیلش این دعوا و جنجال بزرگی است که اینجا بر سر درس دادن تکامل در مدرسه ها هست . می دانم که نگاه اسلامی به آفرینش مثل نگاه انجیلی نیست و خیلی از مشکلات ابتدایی را که مسیحیان با اهل علم دارند، ندارد اما ته دلم می ترسیدم که چیزی جدا بنیانهای باورم را بلرزاند
عجب آدم کوچکی هستم و چه ایمان کوچکی دارم.
امشب ناگهان فهمیدم که با این رفتارم نهایت بی ایمانی و بی اعتمادی را به حضرت دوست نشان می دهم. آدم که نباید بترسد که حق را بجوید و باورهایش را تغییر بدهد. مگر نه اینکه خداوند اگر هر چیزی نباشد حق هست و هر حرکت خالصی برای فهمیدن حق هرچند غریب و نامانوس حرکتی به سوی اوست؟ فکر می کنم خدا بیشتر از هر چیزی در ذهنم حق است. چیزی که نمی شود از آن حرف زد ولی می توان با او گفتگو کرد. چیزی که ذره ای و لحظه ای از آن بر هر کدام ما آشکار است و هیچ کدام هیچ وقت به تمامی نمی دانیمش و در اختیارش نداریم. همه تصوراتمان درباره اش اشتباه است و تنها ابزار کارآمدمان به سوی او حقیقت جویی دایم و بی هراس و بی توقف است؟ اگر ایمانی هست این حرکت مدام و بی یقین است و لاغیر!

چقدر این آیه ها را دوست دارم که به مسلمانها توصیه می کند از ملت ابراهیم باشند چرا که حنیف و حقیقت جو بود.