Saturday, November 5, 2016

روز خوبی است. همین واقعیت ساده اشک به چشمان آدم می‌آورد.


ساگاوا چیکا که با نام کاواساکی آی در ۱۹۱۱ به دنیا آمده‌بود، در ۱۹۳۶ قبل از تولد بیست و پنج‌سالگی‌اس از سرطان معده درگذشت. او حتی با چنین دوران حرفه‌ای کوتاهی، یکی از نوآورترین و برجسته‌ترین شاعران آوانگارد ژاپن در ابتدای قرن بیستم بود. در آن زمان زنان اندکی در ژاپن شعر می‌نوشتند و آن‌ها که چنین می‌کردند عمدتا فرم‌های سنتی را به کار می‌بردند تا از مسایل خانگی بنویسند. ساگاوا فرق داشت: او شعر آزاد می‌نوشت نه تانکا یا هایکو و تصاویر شعرش حیرت‌انگیزانه تازه بودند. یکی از بسیار شعرهای کوتاه و تغزلی او «خانه‌ی واهی» چنین آغاز می‌شود:
« سرآشپزی آسمان آبی را در مشت می‌فشارد،
رد چهار انگشت کم‌کم باقی می‌ماند
مرغ خون می‌ریزد.
حتی خورشید هم خرد و له شده‌است
اندک زمانی بعد از مرگ ساگاوا، تغییرات چشمگیری در فرهنگ ژاپنی رخ داد که کمابیش به معنای این بود که ساگاوا فراموش خواهد شد. در دهه سی و چهل دولت ملی‌گرای کشور نویسندگانی را تبلیغ می‌کرد که به جای آن که تاثیرپذیری از غرب را در تاروپود اثرشان ببافند، از فرم‌های آشنای ژاپنی استفاده می‌کردند. سازمانی به نام توکوبوتسو کوتو که‌ای‌ساتسو که گاهی «پلیس افکار» خوانده می‌شد، روشن‌فکرانی را که آثارشان ناوطن‌دوستانه شمرده‌می‌شد، دستگیر می‌کرد. اریک سلاند، محقق و مترجم شعر ژاپنی برای من شرح داد که در نتیجه همان‌طور که جان سالت در زندگی‌نامه مدرنیست ژاپنی دیگری، کیتاسونو کاتوئه، به نام « دریدن فرش واقعیت» نوشته‌است: « تقریباً تمام شاعران آوانگارد با اهداف جنگ همکاری کردند. برای همین بعد از جنگ شاعران جوان‌تر که از مدرنیست‌ها که بعضا با نظامی‌گراها همکاری کرده‌بودند، سرخورده بودند همه آثار آن‌ها را پس زدند
آثار ساگاوا که نام هنری‌اش با کاراکترهای «چپ» و «رودخانه»، احتمالا بازی‌ای با کناره سمت چپ رود سن، نوشته می‌شد، تا سال‌ها خوانده نمی‌شد. اما در دهه گذشته آثار او در میان شاعران معاصر ژاپنی دوباره زنده شده و به زبان انگلیسی هم برگردانده‌ شده‌است.در سال ۲۰۱۱ ناکایاسو ساواکو، شاعر و مترجم، کتاب باریکی به نام « دهان: رنگ می‌خورد: ترجمه، ضدترجمه و اصل آثار ساگاوا چیکا» را تولید کرد که بازگفت‌هایی بر مبنای اشعار ساگاوا بود. ناکایاسو آپریل گذشته « مجموعه اشعار ساگاوا چیکا» را ترجمه و توسط انتشارات کاناریوم بوکز منتشر کرده‌است که اولین نسخه کامل انگلیسی از آثار ساگاواست.
ساگاوا در هوکایدو، جزیره‌ای در شمالی‌ترین نقطه ژاپن، بزرگ شد. از بچگی ضعیف و نحیف بود. اخیراً از ناکایاسو شنیدم که « فصل بهار با چنان نور و انرژی‌ای سرشار بود که مقابله در برابرش برای ساگاوا از لحاظ بدنی مشکل بود. رنگ سبز روشن چشم‌هایش را به درد می‌آورددر ۱۹۲۸، وقتی ساگاوا هفده ساله بود، با برادر ناتنی بزرگ‌ترش به توکیو رفت. زمانه، زمان اوج مدرنیسم ژاپنی بود.
پنج سال بعد از رسیدن ساگاوا به توکیو ، زلزله عظیم کانتو شهر را با چنان نیرویی لرزاند که بودای بزرگ کاماکورا، مجسمه‌ نود و سه تنی‌ای که چهل مایل از مرکز زلزله فاصله داشت، شصت سانتی‌متر جا‌به‌جا شد. بیش از صدهزار نفر در این فاجعه و پیامدهایش کشته شدند. چنان که جان سالت می‌گوید ابعاد ویرانی زمینه فرهنگی را هم تغییر داد: « برای پر کردن خلای فرهنگی گذشته که با ویرانه‌های زلزله از دست رفته بودند، هنر، معماری، طراحی و ادبیات معاصر غربی با بعد وسیعی وارد شدند
تا پایان دهه بیست، مرز فرهنگی ژاپن و دنیای غرب تقریباً محو شده‌بود. موگاها و موبوهای ژاپنی ( دختران و پسران مدرن) لباس‌های غربی می‌پوشیند و به کلاب‌های جاز می‌رفتند. هنرمندان و نویسنده‌ها از دادائیسم، فوتوریسم و سمبولیسم استقبال می‌کردند و مرتبا آثار بزرگ اروپایی را ترجمه می‌کردند. ایتو سه‌ئی، یکی از دوستان برادر ساگاوا و به گفته ناکایاسو معشوق یک‌طرفه ساگاوا، به کامل کردن اولین ترجمه ژاپنی اولیس جویس کمک کرد. ساگاوا به باشگاه آرکوی، محفل شعر آوانگارد، پیوست و اشعارش در مجله باشگاه به نام مادام بلانش منتشر شدند. ساگاوا با مجله شی تو شی‌رون ( شعر و شعرشناسی) هم همکاری کرد که شاعرانش با نام دسته‌جمعی اسپری نوو ( روح تازه) شناخته می‌شدند.

اما بعد از جنگ جهانی دوم مدرنیسم ژاپنی عملاً ناپدید شد. اریک سلاند در ای‌میلی به من نوشتبعد از جنگ، جامعه ژاپنی تصمیم گرفت که تمام آن دوره را فراموش کند و به نظر می‌رسد در این روند درباره دوره قبل از جنگ هم دچار فراموشی شودبعضی شاعران به خواندن ساگاوا و آوانگاردهای هم‌دوره او ادامه دادند اما تعداد بسیار محدودی از محققان درباره آن‌ها چیزی نوشتند. به جای آن‌ها مولفانی که «واقعا» ژاپنی به نظر می‌رسیدند، یعنی کسانی که درباره موضوعات سنتی و به فرم سنتی می‌نوشتند، مورد توجه قرار گرفتند.وقتی جان سالت در ۱۹۹۹ بیوگرافی کیتاسونو کاتوئه را منتشر کرد، به خوانندگان ژاپنی و غربی کمک کرد تا ادبیات آوانگاردی را بازشناسند که به مدت چندین نسل نادیده گرفته‌شده بود.ناکایاسو هم ساگاوا را از طریق مرجعی در کتاب سالت کشف کرد.
به مدت چندین قرن تنها روش پذیرفته شده نوشتن شعر ژاپنی واکا ، یعنی سنت‌های پابرجای تانکا و هایکو بود. نویسندگان در دوره میجی (۱۸۶۸-۱۹۱۲) شروع به آزمودن شعر آزاد کردند و شکاف عمیقی بین شاعرانی که واکا می‌سرودند و آن‌ها که به فرم‌های خارج از سنت شعر می‌گفتند، پدید آمد. سلاند توضیح می‌دهد که « در ژاپن شعر کاملاً ژانر جدایی از هایکو و تانکا است. ژاپنی‌های هیچ تک واژه‌ای ندارند که به هر سه این فرم‌ها اطلاق بشود
علاوه بر فاصله عمیق بین شعر آزاد و واکا در ژاپن، تفاوت تاریخی آشکاری بین شعر مردانه و زنانه هم وجود دارد. ژاپن سنت طولانی‌ای درداشتن نویسندگان زن دارد. مثلاً « داستان گنجی» شاهکار قرن یازدهم توسط بانو موراساکی شیکی‌بو نوشته‌شده‌است. اما از آن به بعد تا قرن نوزدهم و بیستم، ادبیات ژاپن در سیطره مردان بوده‌است. زنان اندکی این مرز را شکسته‌اند: مثلاً یوسانو آکی‌کو و بعدها دوست ساگاوا اِما شوکو شعرهای آشکارا اروتیک و جنسی می‌نوشتند که رابطه بدن آن‌ها با جهان را با اشتیاق می‌پذیرفت. اما ساگاوا راه دیگری پیمود. به گفته ناکایاسو شعر ساگاوا « تقریباً بی‌جنسیت است. او آنچه تقریباً هر شاعر زن دیگری انجام داده‌است، یعنی صحبت از تجربه زیسته زنانه در قالب نوشتار را انجام نمی‌دهد. این تا حدودی به این دلیل است که رابطه ساگاوا با بدن خودش رابطه‌ای زجرآور بود. مرگ همیشه بر کار او سایه افکنده‌بود. وجود فیزیکی او در جهان متزلزل بود
ساگاوا از شعر آزاد برای کاوش درون از طریق تصاویر استفاده می‌کرد: او به جای تکیه بر فرم‌های سنتی، رابطه‌ای شخصی با جهان و طبیعت را بیان می‌کرد. همان‌طور که دکتر نوریکو میزوتا، مشاور دانشگاه جوسای ژاپن و محقق شعر مدرن ژاپنی می‌گوید « او زنی از لحاظ فیزیکی ضعیف بود اما به تنهایی ایستاد و با جهان رابطه برقرار کرددر آثار ساگاوا درد عمیق و زیبایی عمیق، اغلب در یک تصویر واحد نوسان می‌کنند. ساگاوا در مانند یک ابر می‌نویسد در باغ میوه حشره‌ها سبزی را می‌شکافند. آسمان بی‌شمار زخم به تن دارد. پوست زمین آن‌جا برمی‌آید، مانند ابری سوزان».
اولین پروژه ناکایاسو ساواکو درباره ساگاوا « دهان: رنگ می‌خورد» بیشتر از آن که ترجمه شعر ساگاوا باشد، پردازش کردن ساگاواست.اشعار چندزبانه ناکایاسو از ساگاوا الهام می‌گیرند اما او بازگفت‌هایی بر اشعار شاعران معاصر ساگاوا ( مینا لوی، هری کراسبی) یا معاصر خودش ( استیو ویلارد، ماساکو هیرایی‌زومی) را هم در آن گنجانده‌است. این مجموعه سرهم‌بندی شده انرژی‌ای جازوار و شیطنت‌آمیز دارد. « محموعه اشعار» که ناکایاسو بیش از یک دهه روی آن کار کرده‌است، رویکردی مستقیم‌تر به ترجمه دارد. مثلاً گردش که به هفده شکل متفاوت در « دهان: رنگ می‌خورد» آمده‌است، در این مجموعه فقط به یک شکل ظاهر می‌شود:
فصل‌ها دستکش‌هایشان را عوض می‌کنند
ساعت سه
ردپای خورشید
از گلبرگ‌هایی که پیاده‌رو را پوشانده‌اند
چشم‌ها با ابر پوشیده‌شده‌اند
عصر روی یک روزٍ بی‌بشارت غروب می‌کند

با این که ساگاوا از سنت پیشین ژاپنی دور می‌شود، واکا همچنان بر آثارش سایه می‌اندازد. «گردش» همان شورمندی دقیق در دیدن را دارد که ویژگی واکا است، و گلبرگ‌هایی که پیاده‌رو را می‌پوشاند انگار که از هایکویی از باشو به این شعر وزیده‌اند. اما آن چشم‌ها، مثل چشم‌های تی. جی. اکلبرگ در «گتسبی بزرگ» ابعاد منظم تصویر راغیرعادی می‌کنند. این‌ها چشمان چه کسی است؟ آیا این چشم‌ها واقعی هستند یا سمبولیک؟
در شعر ساگاوا بدن اغلب بیگانه، دور و تهدیدآمیز است. در « روبان ماه می» ساگاوا هاویه‌ای از میانه کوری سرگیجه‌آور به ذهن می‌آورد: « دستی به سوی تاریکی دراز می‌کنم / تنها برای دست یافتن به بادی بلند از مو » مجموعه اشعار با یادداشت‌های روزانه‌ای به پایان می‌رسد که ساگاوا در طول هفته‌های آخر عمرش در بیمارستان نوشته‌است. یادداشت روز ۳۰ اکتبر چنین شروع می‌شود « روز خوبی است. همین واقعیت ساده اشک به چشمان آدم می‌آورد. چیزی دردناک‌تر از تلاش برای خوردن صبحانه نیست


ناکایاسو به من گفت که « همیشه درباره اینکه این اثر چه زندگی‌ای می‌تواند خارج از ژاپن داشته‌باشد کنجکاو بوده‌ام. خود ساگاوا هم به ترجمه و ادبیات خارج از آسیا علاقه داشته‌است. برای همین تصمیم گرفتم ترجمه را به ساگاوا تقدیم کنم. احساس می‌کنم ساگاوا کارم را تأیید می‌کند
                                شعر شگفت‌انگیز یک مدرنیست ژاپنی تقریباً فراموش‌شده
                             نوشته آدرین رافل چاپ شده در نیویورکر ۱۸ آگوست ۲۰۱۵

Tuesday, March 8, 2016

در زمان‌های قدیم زنی بود…


در زمان‌های قدیم زنی بود که از وقتی به سن عقل رسیده‌بود، احساس خشم غیرقابل توضیحی می‌کردزن با خودش فکر می‌کرد چرا باید این‌طوری باشد و باورش شده‌بود که بدحالی‌اش به خاطر بدشانسی زن به دنیا آمدن است. به تدریج شروع به نوشتن این احساسات کرد و یک روز با تعجب کشف کرد که نویسنده شده‌است.
این اتفاق خیلی طبیعی رخ داد و شاید به همان راحتی‌ای بود که زنان فعال در جنبش فمینیستی شروع به بحث درباره نوشته‌های زن کردند چون زنی نویسنده آن‌ها بود. در آن زمان زن‌های سراسر دنیا، یک صدا، شروع به اعتراض نسبت به سال‌ها رفتار نامنصفانه کرده‌بودند و جنبش فمینیسم در جامعه گسترش پیدا کرده‌بود. به نظر می‌رسید که همه چیز دارد به آهستگی ،مثل جا افتادن چرخ‌دنده‌ها ، با هم جور می‌شود.
اما خود زن کنشگر اجتماعی نبود چون در ذهنش نقشه و برنامه‌ای نداشت. فقط چیزهایی را که در زندگی هر روزه‌اش تجربه کرده‌بود و باعث شده‌بود چنین احساساتی داشته‌باشد را نوشته‌بود و بعد آن‌ها را فقط به خاطر فرصتی که به دست آورده‌بود، به دیگران ارائه کرده‌بود. زن بالاخره به این باور رسیده‌بود که ماجرا این نیست که ترجیح می‌دهد به جای زندگی در سکوت، بمیرد. موضوع این است که علی‌رغم همه خطرها، زندگی در نظرش همان حرف زدن است.
وقتی زن خیلی جوان بود مثل همه و طبق رسوم زمانه‌اش ازدواج کرده‌بود. یک روز این مرد، شوهرش، به او گفته‌بود: « آیا واقعاً توقع داری بتوانی هر چه به فکرت می‌رسد بگویی؟ اگر خیال می‌کنی می‌توانی این کار را بکنی و دوام بیاوری سخت در اشتباهی
این پاسخ شوهرش انفجار خشمی در دعوایی بین آن دو نبود. پاسخی بود به فکر پیش‌پاافتاده‌ای که زن خیلی عادی ابراز کرده‌بود. لحن صحبت شوهرش هم همین‌قدر بی‌تفاوت و تقریباً آرام‌بخش بود و زن می‌توانست به راحتی کلمات او را نادیده بگیرد. اما به جایش این کلمات تا اعماق وجودش را پاره کرده‌بودند و زخمی به او زده‌بودند که تا وقتی زنده بود، اثرش روی زن می‌ماند.
تا ده‌ها سال بعد، زن این کلمات را صدها بار با شدتی عمیق به یاد می‌آورد و هر بار به خودش می‌گفتیک روزی، یک طوری از این مرد جدا می‌شوم. تا آن روز نشانش می‌دهم که من می‌توانم هر چه فکر می‌کنم را به زبان بیاورم و زنده بمانم
شوهرش در موقعیتی دیگر از زنی که بدون ازدواج فرزند آورده‌بود، انتقاد کرده‌بود که «زنک حتی نمی‌تواند شکم خودش را سیر کند
شاید این کلمات مرد بیشتر از حمله به آن زن بیچاره، برای اطمینان دادن به خودش بودند اما بی‌شرمی کلمات مرد جهان زن را مثل قوی بزرگ سفیدی که بر آسمان لکه می‌اندازد، تاریک کرد.
به هر حال زن به خاطره این کلمات به امید روز رویارویی نهایی با این مرد چسبید و بعد از آن فقط به این فکر کرد که چطور خودش را بهترین وجه بیان کند، تا توجه مردم را جلب کند و به این ترتیب زنده بماند. و به این ترتیب روزی رسید که کشف کرد با نوشتن ذره به ذره‌ی آنچه در ذهنش بود، تبدیل به یک رمان‌نویس شده‌است.
به احتمال زیاد دلیل این که جنبش فمینیستی هم در سراسر جهان پراکنده‌شده‌بود این بود که زنان دیگری هم، زنان بسیاری، در درون‌شان زخم مشابهی داشتند که چرک کرده‌بود. روزی زن به خاطر این که زن نویسنده‌ای اهل ژاپن بود به کنفرانسی در کشوری خارجی دعوت شد. کنفرانس « در زمان‌های قدیم زنی بود که...» نام داشت که در آن محققان آثار زنان از سراسر جهان دور هم جمع شده‌بودند.
زن سخنرانی‌ پراکنده‌ای کرد و در آن تصویر زنان و مردانی را زنده کرد که هزار سال پیش،در نوشته‌های زنانی مثل مادر میچیتسونا، سئی شوناگون و موراساکی شیکی بو به دقت مشاهده شده‌بودند.
همین‌طور که زن حرف می‌زد از پنجره به دو دانشجو، زن و مرد جوانی نگاه می‌کرد که به درخت بلوطی تکیه داده‌بودند و یکدیگر را نوازش می‌کردند. موهای درخشان بلوند زن جوان مانند آبشاری از جرقه‌های روشن در نور عصر اوایل بهار، می‌درخشید. مرد جوان انگشتان هر دو دستش را در طره‌های طلایی که روی شانه‌ها موج مي‌خوردند فرو کرده‌بود. پیشانی‌‌اش را به پیشانی دختر چسبانده‌بود و چیزی زمزمه می‌کرد. چشمان دختر بسته بود و در یکی از دستانش شکوفه ماگنولیایی داشت.
زن نویسنده ژاپنی با دیدن آن‌ها به یاد شعری از زمان خیلی قدیم افتاد:

اگر ببندی‌اش می‌گریزد
اگر بازش کنی، خیلی دراز است
آه این موهای تو!
آیا وقتی نمی‌بینمت هم همین‌قدر آشفته‌اند؟
مان‌یوشو، ۶۵

این شعری است که عِطر طره‌های گیسوی باز و مواج را به خاطر می‌آورد. دختر بلوند چشمانی آبی به رنگ گل‌های فراموشم مکن داشت. ناگهان رنگ چشمان دختر به آبی رنگ‌پریده تغییر کرد و بعد با فرارسیدن شب چشمان و موهای دختر چون شب سیاه شد. زن رمان‌نویسی که از ژاپن آمده‌بود با خودش فکر کرد « این زیباروی موسیاه است که آنجا ایستاده
دختر و مرد جوان دانشجویان سمیناری بودند که زن هم گاه‌گاه در آن شرکت می‌کرد.
لحن حرف زدن جوان‌های این کشور همیشه طوری بود که انگار بپرسند « خب حالا چه نتیجه‌ای مي‌خواهی بگیری؟ می‌توانی ساده و روشن برایمان توضیح بدهی؟» و بعد منتظر جواب سنجیده سخنران می‌شدند. زوج جوان هم با همان نگاه متوقع سر کلاس می‌نشستند. به ذهن زن ژاپنی رسید که « من هم چهل سال پیش همین‌طوری بودمو بعد کلمات شوهرش دوباره یادش آمد: « آیا واقعاً توقع داری بتوانی هر چه به فکرت می‌رسد بگویی؟ اگر خیال می‌کنی می‌توانی این کار را بکنی و دوام بیاوری سخت در اشتباهی
به نظر می‌رسید که چشمان جوان‌ها هم با این که ساکت بودند می‌گفتند « این‌طور که تو از شاخی به شاخی می‌پری، ما اصلاً نمی‌فهمیم چه می‌گویی
بعد یک دانشجوی مرد به حرف آمد « الان زمانه، زمانه زن‌هاست! مگر نه؟ ما چاره‌ای نداریم جز این که در برابر همه خواسته‌های زنان به موافقت سر تکان بدهیم. جنگیدن در برابر مد زمانه فایده‌ای ندارد
دانشجوی دختری با زهرخندی جواب داد « مردها دوست دارند همه چیز را مکانیزه کنند و برای همین آخرش به ضرر خودشان می‌شود. امروزه دیگر قدرت بدنی و عضلانی مورد نیاز نیست و برای همین مردها دیگر به دردی نمی‌خورند. زنان هم‌جنس‌گرا می‌توانند با باروری مصنوعی و بدون زحمت مردها بچه‌دار بشوند. دیگر زنها از مردها نمی‌ترسند مگر اینکه گانگستر یا لات باشند. زنها قبلاً از اطاعت کردن از مردها لذت می‌بردند اما این روزها دیگر چنین اتفاقی نمی‌افتد
«دیگر حیوانی برای شکار یا مزرعه‌ای برای شخم زدن نیست. مردها از این جلسه به آن جلسه می‌روند و حرف‌های احمقانه می‌زنند. آیا ما هم باید بنشینیم و به‌به و چه‌چه کنیم؟ معلوم است که نه! ببخشید اما ما دیگر نمی‌توانیم مثل قبل مردها را تروخشک کنیم. اگر این کار را بکنیم از ما سواستفاده خواهند کرد. ما نمی‌توانیم چیزهایی را که مردها به سرمان آورده‌اند، فراموش کنیم
صدای رفت و آمد مداوم ماشین‌ها از بیرون به گوش می‌رسید. صدای دور آسانسور و صدای مکانیکی دیگری هم می‌آمد. در راهرو کلماتی به زبان بیگانه، بازتاب قومی بیگانه، گه‌گاه شنیده می‌شد. از دوردست، پارس یک سگ، آواز پرنده‌ها و صدای باد می‌آمد.
«بله، زنان سرزمین زادگاه من مردان را به مدتی بیش از هزار سال انتقاد کرده‌اند و آنچه را به دو چشم خود دیده‌اند، نوشته‌اند. البته درباره زندگی زنان هم نوشته‌اند. روزگاری زنی بود که با مردی بسیار قدرت‌مند عشق ورزی کرد و با این حال وقتی عاقبت نگاهش به صورت مرد افتاد که در نظرش مثل نور از زیبایی می‌درخشید، با بی‌قیدی گفت که حتماً به خاطر تاریک شدن هوا چشمانش اشتباه می‌بیند. داستان مرگ ناگهانی و سر به نیست شدن وحشتناک جسد این زن هم برای مردمان اعصار بعدی که در پی دانستن حقیقت هستند، نوشته‌شده‌است
زن ژاپنی باز از این موضوع به آن یکی می‌پرید: « قبول کنید که نتیجه‌گیری‌ای در کار نیست. فقط در باره این چیز و آن چیز که دیده‌ای حرف می‌زنی و بعد می‌بینی دیگر زمانت در این دنیا به سر آمده‌است
ناگهان تصویر مرد جوان با انگشتان مدفون در موهای بلند دخترک در تاریکی شب ناپدید شد.
بعد از چند وقت یک روز صبح، دختر بلوند موبلند تنهایی در کلاس نشسته‌بود…
«دوست‌پسرت کجاست؟»
«بیمار شد و باید به سرزمین مادری‌اش برمی‌گشت. اما نگرانم که دیگر هرگز به این کشور برنگردد. آنجا از لحاظ سیاسی ناپایدار است و ممکن است دیگر نتواند از کشورش بیرون بیاید
دختر موهای بلند نمناک از عرقش را عقب زد و لبخندی زد « هوا گرم شده‌است. دلم می‌خواهد موهایم را ببندم اما او موهایم را باز دوست داشت...»

همه می‌گویند
ببندشان
دیگر خیلی بلند شده‌اند
اما همان‌طور که می‌بینی
آن‌ها را، این موهای م را همین‌طور
آشفته نگه خواهم‌داشت.
مان‌یوشو، ۶۵-۶۶

بدون این که بدانیم بعضی چیزها تغییر می‌کنند در حالی‌که بعضی چیزهای دیگر همان‌طور که بودند، می‌مانند.

ابا میناکو، ۱۹۹۴

Monday, August 3, 2015

صبحانه با مامانی




نمی‌دانم چرا اما همه‌اش دلم می‌خواهد درباره آن صبحانه‌ای که تنها با مامانی خوردم بنویسم. نمی‌دانم شب را کجا خوابیده‌بودم اما پیش مامانی بودم. صبحانه را توی تراس خوردیم. فقط من و مامانی بودیم. صبح خنکی بود. مامانی نون تافتون و خامه گاوی و چایی آورد. خامه گاوی را هم زد. کاش هیچ وقت طرح سبز و آبی رویشان را عوض نکنند. نصف استکانش را شکر ریخت. نسیم خوبی می‌آمد. صبحانه خیلی خوشمزه بود. سنگ‌های تراس خنک بودند. مورچه‌ها آن اطراف راه می‌رفتند. از نان‌ها ذرات ریزی به دست آدم می‌ماند. خامه پیچش‌های سفید خوش طعمی بود. مامان و بابا نبودند و من مهم‌ترین و خوش‌ترین آدم دنیا بودم. کاش طرح روی خامه‌ها را هیچ وقت عوض نکنند. 

Friday, March 20, 2015

فنجان خالی

امروز با سردرد بیدار شدم. خانه هم‌چنان کثیف و به‌هم ریخته است. دیشب هم خواب دیدم ساحره‌ای هستم که بر هیمه آتش می‌سوزانندش. همیشه قبل از عید یا هر رویداد دیگری بر تقویم همین حال را دارم. بی‌حوصله و خب که چی و عصبانی و ناراضی...
یک فنجان قهوه دم کردم. بوی عالی‌اش ذهنم را کم‌کم بیدار کرد. وقتی فنجان خالی را روی میزی گذاشتم که برای تمیزکردن خالی کرده‌بودم، ناگهان روزم عوض شد. بهترین کار پیش از نو شدن روزگار، پیش از رسیدن بهار چیست به جز مردن و خالی شدن؟ بهترین کار همین است! فنجانت را خالی کن. خودت را خالی کن و منتظر باش زندگی از سر نو سرشارت کند!

Thursday, February 26, 2015

نام ناپذیر

این پست برای سارا نوشته‌شده‌است:

دیشب در نور چراغ شب‌خوانی، به کلمه‌ای برخوردم که عاشقم کرد: ineffable
دیکشنری می‌گوید که معنایش چیزی است که عظیم‌تر و عالی‌تر از آن است که با کلمه‌ها توصیف شود. یا آن‌چه نباید به زبان بیاید مانند نام یهوه. 
خود این کلمه مرا از حس نام‌ناپذیری پر می‌کند. در آن کلمه fable را می‌بینم که به معنای افسانه یا پری‌خوانی است. با دیدن کلمه و پر شدن از حسی که با خودش می‌آورد، اولین چیزی که به یاد می‌آورم این است که باید این کلمه را به تو نشان بدهم. این کلمه‌ای است بین من و تو. این کلمه‌ای است که سالیان دراز داستان بین ما را به تصویر می‌آورد که برای من مثل داستان پریان است. راست است که ما آدم‌ها با قصه‌هایی که از خود و برای خود می‌گوییم وجود می‌یابیم. این کلمه‌ای است که زندگی‌مان را پس از این با آن خواهیم نوشت.

Friday, February 20, 2015

گره


پیوند:

  •  در افسانه‌های ژاپنی نخ قرمز رنگی هست که سرنوشت دو آدم را به هم گره می‌زند. دو آدمی که نخ قرمز دور انگشت کوچک آن‌ها را به هم پیوسته است، حتما همدیگر را ملاقات می‌کنند و نقشی در زندگی هم بازی می‌کنند. این نخ جادویی ممکن است کش بیاید یا پیچ و تاب بخورد اما هرگز پاره نمی‌شود.
  •  موسوبو به ژاپنی معنای گره و پیوند را می‌دهد. وقتی با کسی ازدواج می‌کنی به او گره می‌خوری. روی هدیه‌هایی که به دیگران می‌دهی را بندهایی تزیین می‌کنند که به شکل‌های زیبایی گره خورده‌اند. در واقع با این گره‌ها آرزو می‌کنی با آن که هدیه را می‌گیرد گره بخوری. در سرزمینی که مردم اغلب در چشم هم نگاه نمی‌کنند، گره خوردن نگاه‌ها نشانه قوی‌ای است بر میل به پیوندی عمیق‌تر.
  •  رمان سال پیش موراکامی هاروکی برای من اثری است درباره گره. تسوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش را یک نفس در هواپیمایی که از سویی به سوی دیگر جهان می‌رفت خواندم و احساس کردم این داستان را بسیار شنیده‌ام. وقتی در کرانه دیگر جهان از خواب بیدار شدم یادم آمد که پی‌رنگ این داستان در همه مانگاهای نوجوانانه یافت می‌شود. داستان جمعی از دوستان که کشش جنسی ، رویاهای نوجوانی و کشمش برای عضوی از جماعت بودن آن‌ها را به هم دور و نزدیک می‌کند. البته ماجرای فاجعه‌بار داستان موراکامی دراغلب مانگاهای غایب است اما تراژدی همیشه و به شکلی حضور دارد. تراژدی پاره شدن پیوند است. در واقع خوب یادم می‌آید که تازه که مانگاخوان شده‌بودم از کشش و وسواس غریب شخصیت‌ها به بستگی و وابستگی به کسی که یک بار نگاه‌شان کرده‌بود یا لبخندی زده‌بود، تعجب می‌کردم. بعدها فهمیدم پیوند، این گره حتی کوچک بین انسان‌ها چقدر در روح ژاپنی بزرگ و عظیم است. درست همان‌قدر که افتادن توتی در آب یا پریدن پروانه‌ای از سر شاخه‌ای در شعر ژاپنی بزرگ داشته‌شده به نظرم بسیاری از داستان‌های ژاپنی در بزرگ‌داشت گره و پیوند بین انسان‌ها و جهان هستند.

پارگی:

  •  کاگویاهیمه در بین افسانه‌های ژاپنی هیچ وقت برایم خیلی جالب نبود. داستان دخترکی که مردی با بریدن بامبو در ساقه بامبو می‌یابد و او را که بی‌نظیر و استثنایی است بزرگ می‌کند و چون شاهزاده‌ای برای زندگی اشرافی تربیت می‌کند. کاگویاهیمه اما هیچ‌وقت جفت مناسبی پیدا نمی‌کند و عاقبت به ماه، زادگاه واقعی‌اش برمی‌گردد. آمدن‌اش به زمین تنبیهی برای اوست که زهر پیوستن و گسستن پیوند را به جزای گناه‌اش حس کند. باید بگویم بزرگ شدن و دیدن انیمیشن جدید جیبلی نظرم درباره این قصه را به کلی تغییر داده‌است. تلاش یکی شدن با دیگران و لذت بردن از زندگی روزانه و کنار آمدن با موضوع فردیت و مرگ که همه پیوندها را پاره می‌کند و در عین حال همیشه شکست خوردن در این تلاش به دل‌ام بسیار نزدیک است.
  • من همیشه به روزهای اول تحصیل در مدرسه‌های مهم عمرم نرسیده‌ام. روزهای اول که روزهای ارینتیشن یا جهت گیری به سمت محل جدید تحصیل هستند: روزهایی که یاد می‌گیری دست‌شویی‌ها کجا هستند و سیستم رفت و آمد و یا سازمان‌دهی تحصیلی چطور است. روزهایی که اولین دوست‌ها را پیدا می‌کنی. تا مدت‌ها حتی گاهی سال‌ها، خودم را در این مدرسه‌های شکل دهنده زندگی‌ام غریبه حس کردم. بعدها مجبور شدم در دانشگاه محل تحصیل محبوب سر خودم را گرم کنم. این‌جا دیگر کاملا غریبه‌ام. از ماه آمده‌ام. در بین مردم خزیده‌ام و شکل آن‌ها را گرفته‌ام اما در دل‌ام می‌دانم به اینجا تعلق و بر اینجا حقی ندارم.
  •  روابط اجتماعی زندگی‌ام پس از مهاجرت و در خلال سال‌های تحصیل کم و کم‌تر شد. مثل حیوانی که دوباره به خوی وحشی و نارام خودش برمی‌گردد فکر می‌کنم، با وحشت فکر می‌کنم، که به زودی لذت زندگی با آدم‌ها را فراموش خواهم کرد. تنهایی به دورم چنبره می‌زند و تک‌افتادگی کاگویاهیمه بر سرم خراب می‌شود. بعد یادم می‌آید که من از این همه هم‌نشینی با داستان‌های ژاپنی چیز خوبی آموخته‌ام: حتی یک گره، یک بند ناپایدار هم می‌تواند آدمی را نجات بدهد. شاید آدم به همه پیوندهای دنیا محتاج نیست. شاید باید سر آن یکی دو رشته پیوندش به دنیا را به دل‌اش گره بزند و از طوفان زندگی بگذرد. 

Thursday, February 5, 2015

پیکان آتش


«روح در طلب و میل حل می‌شود و با این‌حال نمی‌داند چه بخواهد چرا که به روشنی می‌اندیشد که خدایش با اوست. 
ازمن می‌پرسی: اگر این را می‌داند چه را طلب می‌کند؟ یا از چه رنج می‌کشد؟ چه چیز بهتری می‌خواهد؟ من نمی‌دانم! فقط می‌دانم که به نظر می‌رسد این درد تا اعماق روح می‌رسد و هنگامی که او که زخم زده‌است، پیکان‌اش را بیرون می‌کشد، همراه با عشق عمیقی که روح حس می‌کند، خداوند اعماق روح را هم با آن بیرون می‌کشد. فکر می‌کنم چون این آتش که در آتش‌دان کنار من دوباره افروخته شده، خدای من هم اخگری است که می‌جهد و بر روحی می‌زند که شعله‌های آتش را با آن حس می‌کند. و چون اخگر برای به آتش کشیدن روح کافی نیست و آتش چنان دلپذیر است، روح در درد باز می‌ماند. اخگر تنها با لمس کردن روح با آن چنین می‌کند. به نظرم این بهترین تشبیهی است که به ذهنم می‌رسد. این درد دلپذیر - که درد نیست- همیشگی نیست. با این‌که گاهی چندی می‌پاید. گاهی هم به سرعت ناپدید می‌شود. این به روش ارتباطی که خداوند برمی‌گزیند بستگی دارد. زیرا چیزی نیست که به روش‌های آدمیان به دست بیاید. اما با این‌که گاهی تا مدتی می‌پاید، می آید و می‌رود و هرگز همیشگی نیست. برای همین روح را به آتش نمی‌کشد. بلکه چون آتشی که در حال گرفتن است، اخگر می‌رود و روح را با این میل به جا می‌گذارد که دوباره از آن درد دوست‌داشتنی که جرقه بر جا می‌گذارد، رنج بکشد.»

از «قصر درون» فصل ششم نوشته سنت ترزا دآویلا از خلال کتاب تازه ژولیا کریستوا