Thursday, October 28, 2010

یاد بعضی نفرات

بعضی چیزها وقتی می‌آیند هر آنچه پیش از آنها بوده را چنان دچار دگرگونی می کنند که گفتنی نیست. مثل نور که تاریکی را محو می کند. برای من یاد بعضی آدمها این طوری است. چند وقت است که آدمها در یادم مدام به رفت و آمدند. اگر عمری باشد می خواهم بعد از این هر بار یکی شان را جشن بگیرم. یکی از این نورهایی که مدام روشنم می دارد

Monday, October 25, 2010

مستی بی خماری

دیشب به دوست شدن با آدمها فکر می کردم. به رنجی که هر بار از رفتنشان می کشم. به جدایی که از تاریکی تلخ تر است... یادم به شرابی افتاد که بی خمار مست می کند. همان شراب سوره واقعه که مستی اش بی سردرد و خماری است. دلم گرفت... به حضرت دوست نجوا کردم که کی باشد دوستی بی جدایی... کی دوباره همه ما را ...همه همه ما را در جایی بی ترس جدایی جمع می آوری؟
به امید چنین وقتی خوابیدم. راستش را بگویم خیلی امیدوارم

Thursday, October 14, 2010

تئوری و درد

I came to theory because I was hurting – the pain within me was so intense that I could not go on living. I came to theory desperate, wanting to comprehend – to grasp what was happening around and within me. Most importantly, I wanted to make the hurt go away. I saw in theory then a location for healing.

‌hooks, b. (2003). Theory as liberatory practice. In W. Kolmar & F. Bartkowski (Eds.), Feminist theory. New York: McGraw-Hill.

Monday, October 4, 2010

Le Chemin du Ciel

در جنگل راه رفتیم. ساکت بود و بوی مرگ می داد و بوی زندگی... مرگ و زندگی در هیئت برگهای مرده و جانوران ریز و جوانه های سبز و دانه های آماده برای فصل بعد به هم پیچیده بودند. رطوبت زیاد با بوی خزه مانندش همه چیز را می کشت و از هم می پاشاند و زنده می کرد و می پروراند. عظمت زندگی، بزرگیش، که خیلی بزرگ تر از زندگی محدود من و چیزهایی بود که می دیدم و می فهمیدم فشارم می داد و اشکم را سرازیر می کرد. درست مثل یک ماجرای عاطفی عمیق بود
روی جاده ای که از میان توفان مرگها و زندگیها می گذشت، این را دیدم

و بی فاصله به یاد کینوش افتادم. چه زندگی ای... چه روزهایی.... رئیس بزرگ روزهایم و زندگی هایم، هر چقدر از تو دور، همیشه رنگ و یاد تو را دارند و به یمن دوستیت همیشه راهی به آسمان