Thursday, August 14, 2014

اگر از خانه بیرون بروی...


۱- اهل فن می‌دانند که من مرغی هستم خانگی. حالا از جادوی خانه است یا تنبلی مفرط نمی‌دانم ولی گاهی می‌شود که چندین روز از خانه بیرون نمی‌روم. می‌نشینم روی سوفای قرمز رنگ و از پنجره آسمان را نگاه می‌کنم که اغلب اوقات شدیدا بارانی است و سر درخت‌ها در آن پیداست.
۲- چند وقت پیش آقای آدم‌های نیویورک عکسی منتشر کرد از خانم خیلی پیری که می‌گفت اگر خودت را راضی کنی و از خانه به در بیایی، همیشه اتفاق خوبی می‌افتد. دارم خودم را هر روز برای پیاده‌روی بیرون می‌برم و اغلب هم اتفاق‌های کوچک خوب می‌افتد. مثل پیدا کردن یک گیاه تازه یا کافه‌ شکلاتی پنهان در خیابانی فرعی. اما خانه ما در بخشی از شهر است پر از کافه و رستوران. هر بار بیرون رفتن یعنی تماشای مردمی که در آن‌ها نشسته‌اند. آدم‌های تنها خیلی کم هستند. به آدم‌ها نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم حدس بزنم چرا آن‌جا هستند و چرا با هم هستند. آن‌هایی بیشتر توجه‌ام را جلب می‌کنند که به نظر می‌رسد در گپی عمیق و دوستانه‌اند یا دارند با هم کار می‌کنند. خیالم می‌رود به این‌که شاید دارند چیزی کاملا تازه خلق می‌کنند. شاید دارند بنیان یک تحقیق را می‌ریزند. شاید دارند زندگی هم را برای همیشه تغییر می‌دهند... و دلم می‌گیرد. دلم تنگ می‌شود که چقدر گفتگو، گفتگو با آدم‌های جورواجور و خلاق زندگی‌ام را شکل داده و جلو برده. چقدر بیشتر لحظات سرشار و شگفت‌انگیز زندگی‌ام در گفتگو بوده‌است. و چقدر الان پایه گفتگوی جدی و تغییر دهنده، کینوشی که با آدم به کافه بیاید و طرح یک کار کاملا نو را بریزد، بچه‌هایی که طرح درس می‌ریزند یا یاسی و فرزانه و فرناز و نیوشایی که کارگاهی برای ساختن می‌سازند نیستند. آدم‌ها را نگاه می‌کنم. دست‌هایشان را با هیجان تکان می‌دهند. چشم‌هایشان برق می‌زند. سر تکان می‌دهند و تایید می‌کنند. بعضی با هم طرحی را خط‌خطی می‌کنند. باید از جلوی همه آن‌ها بگذرم.
۳- از فردا مرتب‌تر بیرون می‌روم  و در برابر کافه‌ها و رستوران‌ها می‌ایستم. گاهی تو می‌روم و همه شجاعت‌ام را جمع می‌کنم و سر صحبت را با آدم کاملا بیگانه‌ای باز می‌کنم. اگر از خانه بیرون بروی، همیشه اتفاق خوبی می‌افتد.