Tuesday, August 18, 2009

گاهی چقدر از خودمان گم می شویم

ناگهان به خاطر آوردم که مدتهاست آرزویی نکرده ام. نه چون آرزویی ندارم بلکه به این خاطر که به خودم اجازه داشتنش را، پروریدنش را و بازی کردن با خیالش را نداده ام. ترسو شده ام. هیچ کس ترسوتر از کسی نیست که به خودش اجازه آرزو کردن هم نمی دهد. دیگر اجازه نمی دهم دنیا با واقعیاتش آنقدر بر من چیره بشود که نتوانم آرزو کنم.
ممنون از گیس طلا که یادم آورد آدم می تواند رویای کلبه ای را داشته باشد یا سفری یا تغییری در نهاد جهان

Sunday, August 16, 2009

شرم شادمان


خیلی وقت است ننوشته ام. به گمانم همه چیز را بهانه کرده بودم که ننویسم. مهم تر از همه اوضاع روزگار و اینکه چه کسی نوشته هایم را خواهد خواند وقتی خودم حتی حوصله نوشتنشان را ندار. خوب شرمنده ام. آدم باید از ننوشتن شرمنده باشد. آدم باید به جای هر شب فکر کردن به صدای پاهای سی سالگی که نزدیک می شود، بنویسد. بنویسد و فکر کند و کار کند و تغییر بدهد. من شرمنده ام اما این شرمندگی شادمانی است که مرا به جلو می کشد. پس دوباره از نو.... درست مثل خود خود زندگی