مدتها از خود بی خبر بودم. در دریای دنیا دست و پا می زدم و گم می شدم. این را امروز فهمیدم. امروز که غمی ملایم و کوچک و تنها و البته بی دلیل به سراغم آمد. با آمدن غم کوچک فمهیدم که به خانه، به خودم برگشته ام. بعد از مدتها بی خبری... و فهمیدم که بیست سال که سهل است من حاضرم شصت سال صبر کنم تا دوباره به خانه ام برسم اولیس
Saturday, March 27, 2010
Tuesday, March 9, 2010
crushed and created
We are crushed and created
Melted and made
Broken and built up in the very same way
What I thought I could handle
What I thought I could take
What I thought would destroy me
Leaves me stronger in its wake
Melted and made
Broken and built up in the very same way
What I thought I could handle
What I thought I could take
What I thought would destroy me
Leaves me stronger in its wake
این روزها این احوال من است. هر بار دست به قلم می برم که پروپوزالم را بنویسم، ترس از نادانی و حقارت ناتوانی وجودم را در هم می شکند. آن وقت باید تمام مقدسات عالم را به کمک بگیرم، دوباره به یاد بیاورم که چرا اینجا هستم و چه کار می کنم و چرا این کار سراپایم را از لذتی غریب و دیوانه وار می لرزاند. اینست که همان چیزی که در هم می شکندم دوباره مرا می آفریند. ذوبم می کند و می سازد. می شکند و پی می ریزد. این است حکایت دکترا گرفتن رفقا
Saturday, March 6, 2010
چشمه حیات منم
مگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
در این سراب فنا، چشمه حیات منم؟
اگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
مگفتمت که به نقش جهان مشو راضی؟
که نقش بند سراپرده رضات منم؟
مگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؟
مرو به خشک ، که دریای باصفات منم؟
مگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؟
بیا که قوت پرواز پر و پات منم؟
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند؟
که آتش و تپش و گرمی هوات منم؟
مگفتمت که صفتهای زشت بر تو نهند؟
که گم کنی که سر ِ چشمه صفات منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق بیجهات منم؟
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
اگر خدا صفتی، دانک کدخدات منم
Wednesday, March 3, 2010
امید رستاخیز
آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجردّ بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالى میبالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطها میخورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز بآن عیش اولّ بازگردد گوید که کاشکی پیغامبر نبودمی و باین عالم نیامدمی که نسبت بآن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است این همه علمها و مجاهدها و بندگیها نسبت باستحقاق وعظمت باری همچنانست که یکی سرنهاد و خدمتی کرد ترا و رفت، اگر همه زمين را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمين نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابقست ترا از کجا بيرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او میزنی، این بندگیها و علمها همچنان باشد که صورتکها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن بحضرت عرض کنی که مرا این صورتکها خوش آمد ساختم امّا جانبخشیدن کارتست اگر جان بخشی عملهای مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تراست
فیه مافیه
فرمود در بهار تعمق کنید که در آن نشانه ای از رستاخیز است. بهار دارد می آید و با آن تولد مبارکش و با آن امیدی برای رستاخیز
کاش دوباره رختمان را به دیارش، به سرکویش بکشیم که امن ترین و ساکن ترین جای دنیا بود
فیه مافیه
فرمود در بهار تعمق کنید که در آن نشانه ای از رستاخیز است. بهار دارد می آید و با آن تولد مبارکش و با آن امیدی برای رستاخیز
کاش دوباره رختمان را به دیارش، به سرکویش بکشیم که امن ترین و ساکن ترین جای دنیا بود
Subscribe to:
Posts (Atom)