درخت با برگهای تازه ای که از سبزی به زردی درخشان می زنند، در باد تکان می خورد. در قلبم معاشقه ای شکل می گیرد. پای درخت به پشت روی صخره ای خوابیده ام. سرم را بالا میگیرم. برگها در دامان آبیترین آسمان بهار می لرزند. حرکتشان پر از تمنا و سرشار از قصه های نهانی است. صدایی ندارند یا درخت آنقدر بلند است که صدای برگها به من، این موجود کوچک و حقیر نمیرسد. درخت قدیمی است. ریشه هایش در شعاعی باورنکردنی پنجه در خاک که نه، در صخره آذرین زیر پایش انداخته اند. رگههای درخشان بلور در تن سیاه سنگ زیر آفتاب میدرخشند.
صدا تنها از پرندهها ست. صدای چندین و چند پرنده گوناگون... چقدر گفتگو بین پرندههاست و صدای جیغ شادمانه بچه ها در دوردست
معاشقه درخت با آسمان و باد معاشقه من با تو
در قلبم نجوا می کنی:وسیله ها را رها کن. علت منم
دلی که غیب نمای است و جامجم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟
دمی ... دمی... دمی
صدا تنها از پرندهها ست. صدای چندین و چند پرنده گوناگون... چقدر گفتگو بین پرندههاست و صدای جیغ شادمانه بچه ها در دوردست
معاشقه درخت با آسمان و باد معاشقه من با تو
در قلبم نجوا می کنی:وسیله ها را رها کن. علت منم
دلی که غیب نمای است و جامجم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟
دمی ... دمی... دمی