امروز در گیرودار همه کارهای ضروری و مطلقا ضروری دنیا، روحم زیر دوش آب به هق هق افتاد. نشانم داد که آنچه تاریک و بی زندگانیش کرده، آنچه ملامت بار و گناهکارش کرده آن چیزهایی نیست که من فکر می کنم بلکه گناه نابخشودنی خودپرستی است. گناهم در انجام دادن این کار یا نکردن آن کار نیست بلکه در این است که در این چند وقت هر چه که کرده و اندیشیده ام به حول محور خودم بوده است. انگار که این جهان هیچ نقطه اتکایی بیرون من نداشته است. با خجالت و شرمساری بی پایان از محبوب کوچکم باید بگویم او را هم به کمال و بی خودانه دوست نداشته ام و چه گناهی از این بالاتر؟ محبوب مرا می بخشی؟ آیا خودم خودم را می بخشم؟
تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که امروز را به بطالت شیرینی در تامل به درد روحم بگذرانم و در تلاش برای پیدا کردن نقطه روشنی که درمان خودپرستی ام را آغاز کنم. دوست همخانه رفیق خوبی بود و با من به سیر سرزمینهای دور و ساکت بیکاری آمد. امیدوارم شفا نزدیک باشد.
تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که امروز را به بطالت شیرینی در تامل به درد روحم بگذرانم و در تلاش برای پیدا کردن نقطه روشنی که درمان خودپرستی ام را آغاز کنم. دوست همخانه رفیق خوبی بود و با من به سیر سرزمینهای دور و ساکت بیکاری آمد. امیدوارم شفا نزدیک باشد.