آدمی که من باشم زنده است به تصویرها. تصویرها یا سمبلهایی که از خودش در ذهنش دارد. تصویرها به من نیرو و جهت می دهند تا زندگی کنم و جلو بروم و خودم را محک بزنم. تصویرها همان طور که می دانید موجودات شکنندهای هستند و دنیا بسیار بیرحم و گاهی تاریک. تصویرها می شکنند. مثلا خیلی وقت است که تصویر پسرکی که درایت نیکی کردن دارد دیگر با من یکی نیست. من موجود وارفته ای شدهام که از اراده کردن سرباز میزند، چه رسد به اراده نیکی کردن. این روزها تصویر دیگری در من شکستهاست. این یکی را خیلی دوست داشتم چون کینوش به من هدیه دادهبودش:
او آدمها را به هم وصل کرد . او گوش می
داد و مبارزه می کرد ، او اعتدال برقرار می کرد و سازش می داد و زندگی در
حال فروپاشی را دوباره به هم می چسباند.
کینوش روزی به من گفت که این کلمه های بوبن مرا تصویر می کنند. این کلمه های کینوش چراغ من در روزهای تاریکی و ستاره شمال من بود. این روزها این تصویر شکسته است. من این آدم نیستم. خدا میداند چقدر دلم می خواهد باشم اما واضح است که نیستم. فهمیدن این موضوع اشکم را درمیآورد. بهترین هدیه دوستم، اعتمادش به من در قالب این کلمات به نابودی رفته است. خدا می داند که الان چه تصویری دارم. الان که چشمهایم را می بندم تنها تصویر باقیمانده تصویر جنگجوست. آن هم نه جنگجوی شجاع و قوی بلکه آن جنگجوی بیچارهای که در لحظه آغاز نبرد ایستاده، از ترس می لرزد و می داند سرنوشتش محتوم است. تنها چیزی که به این تصویر رقتآور ارزش میدهد این است که لااقل جنگجو ایستاده و فرار نمی کند. هنوز نه!