توریستهای زیادی در نیویورک راهمی روند. نشانهشان کتابچه های کوچکی است که در دست گرفتهاند و سرگردان راه میروند و روی همهشان نوشته: نیویورک. وقتی از کنارشان رد میشود گوشهایم را تیز میکنم تا شاید بفهمم از کجاآمدهاند اما اغلب اوقات نمیشود. زبانشان خیلی عجیبتر از شناسایی شدن است.
دیروز که از کنارشان رد میشدم به نگاه کردنشان نگاه میکردم. اینکه در واشینگتن اسکوئر به دنبال ساختمانها و نشانههای تاریخی میگردند. فکر کردم که من اما به درختها نگاه میکنم. به اینکه چطور جوانه کردهاند و چطور در یک روز ناگهان تمام شکوفههایشان را به باد سپردهاند. به لاله ها و سنبلها و حتی به سنگفرش خیابان و کناره ها. به سنجابها و کبوترها نگاه می کنم و به تفاوت رنگی که نور بر ساختمان کلیسا انداختهاست. میدان را بو میکنم. سعی میکنم منوی شیرینی فروش هندی را حدس بزنم. به گلهای کوچکی نگاه می کنم که مردم بر در خانهشان می کارند و سعی می کنم روحیهشان را حدس بزنم. به پوست درختها دست میکشم و از اینکه یک طرفشان به این زودی از خزه سبز شده تعجب میکنم.
این تفاوت برایم خیلی معنیدار است. تفاوت کسی که تندتند نگاه میکند و میگذرد و نگاه آدمها هستند. باید با آنها وقت بگذرانی. باید لحظات بیاهمیت زندگیشان، مسواک زدنشان، قهوه هورت کشیدنشان، کتاب ورق زدنشان را تماشا کنی تا بتوانی اندکی به درونشان راه ببری. رابطه عاشقانه با یک شهر این طوری است! درست مثل معشوق
من چند وقتی است از معشوقم دورم. از موهای فرفریاش که هر روز میشویدشان. از تی شرتهای سفیدش که خیلی بهش میآید. از گونههایش که آفتاب تندی میسوزاندشان. از کفشهای همیشه مرتب و جفتش. از دستخط کج و کولهاش. از آشپزی منحصر به فرد و شگفتانگیزش. از مکثهایی که در جملههایش میکند و هیجانش برای قانع کردنم. از راه رفتن کنار پاهای تند و فرزش.
این است که فکر میکنم آن ادمهایی که مثل توریستها از کنار محبوب من میگذرند، هیچ وقت میفهمند چه موجود دلپذیر و بی نظیری است؟
دیروز که از کنارشان رد میشدم به نگاه کردنشان نگاه میکردم. اینکه در واشینگتن اسکوئر به دنبال ساختمانها و نشانههای تاریخی میگردند. فکر کردم که من اما به درختها نگاه میکنم. به اینکه چطور جوانه کردهاند و چطور در یک روز ناگهان تمام شکوفههایشان را به باد سپردهاند. به لاله ها و سنبلها و حتی به سنگفرش خیابان و کناره ها. به سنجابها و کبوترها نگاه می کنم و به تفاوت رنگی که نور بر ساختمان کلیسا انداختهاست. میدان را بو میکنم. سعی میکنم منوی شیرینی فروش هندی را حدس بزنم. به گلهای کوچکی نگاه می کنم که مردم بر در خانهشان می کارند و سعی می کنم روحیهشان را حدس بزنم. به پوست درختها دست میکشم و از اینکه یک طرفشان به این زودی از خزه سبز شده تعجب میکنم.
این تفاوت برایم خیلی معنیدار است. تفاوت کسی که تندتند نگاه میکند و میگذرد و نگاه آدمها هستند. باید با آنها وقت بگذرانی. باید لحظات بیاهمیت زندگیشان، مسواک زدنشان، قهوه هورت کشیدنشان، کتاب ورق زدنشان را تماشا کنی تا بتوانی اندکی به درونشان راه ببری. رابطه عاشقانه با یک شهر این طوری است! درست مثل معشوق
من چند وقتی است از معشوقم دورم. از موهای فرفریاش که هر روز میشویدشان. از تی شرتهای سفیدش که خیلی بهش میآید. از گونههایش که آفتاب تندی میسوزاندشان. از کفشهای همیشه مرتب و جفتش. از دستخط کج و کولهاش. از آشپزی منحصر به فرد و شگفتانگیزش. از مکثهایی که در جملههایش میکند و هیجانش برای قانع کردنم. از راه رفتن کنار پاهای تند و فرزش.
این است که فکر میکنم آن ادمهایی که مثل توریستها از کنار محبوب من میگذرند، هیچ وقت میفهمند چه موجود دلپذیر و بی نظیری است؟
3 comments:
راستش من هم زیاد به درختا نگا می کنم
و اکثرا به یاد تو می افتم
یاد اون وقتا که از مدرسه به سمت انقلاب میرفتیم
هر وقت با افتخار نام درختی رو به بغل دستیم تذکر می دم
بیشتر تو دلم می گم
ساناز دوست مهربونم بود
که با دقت
راجع به درختا و گلهایی
که از کنارشون رد می شدیم اظهار نظر می کرد
و من همیشه مثل یه بچه پر سوال دنبال یه چیز جدید بودم تا بپرسم این چیه؟
و تو مثل یه مامان و معلم گونه
می گفتی
همیشه بهار
لطفا زیاد حرف بزن ساناز. دلم برای شنیدن حرف زدنت تنگ شده دختر
ما مخلص شما هم هستیم. مخلص هردوتاتون
Post a Comment