Tuesday, August 18, 2009

گاهی چقدر از خودمان گم می شویم

ناگهان به خاطر آوردم که مدتهاست آرزویی نکرده ام. نه چون آرزویی ندارم بلکه به این خاطر که به خودم اجازه داشتنش را، پروریدنش را و بازی کردن با خیالش را نداده ام. ترسو شده ام. هیچ کس ترسوتر از کسی نیست که به خودش اجازه آرزو کردن هم نمی دهد. دیگر اجازه نمی دهم دنیا با واقعیاتش آنقدر بر من چیره بشود که نتوانم آرزو کنم.
ممنون از گیس طلا که یادم آورد آدم می تواند رویای کلبه ای را داشته باشد یا سفری یا تغییری در نهاد جهان

2 comments:

گیس طلا said...

oبوس

Unknown said...

انگار مهم آرزو کردنه بر آورده شدن و نشدن زیادم مهم نیست .