دیشب به دوست شدن با آدمها فکر می کردم. به رنجی که هر بار از رفتنشان می کشم. به جدایی که از تاریکی تلخ تر است... یادم به شرابی افتاد که بی خمار مست می کند. همان شراب سوره واقعه که مستی اش بی سردرد و خماری است. دلم گرفت... به حضرت دوست نجوا کردم که کی باشد دوستی بی جدایی... کی دوباره همه ما را ...همه همه ما را در جایی بی ترس جدایی جمع می آوری؟
به امید چنین وقتی خوابیدم. راستش را بگویم خیلی امیدوارم
به امید چنین وقتی خوابیدم. راستش را بگویم خیلی امیدوارم
No comments:
Post a Comment