Monday, October 4, 2010

Le Chemin du Ciel

در جنگل راه رفتیم. ساکت بود و بوی مرگ می داد و بوی زندگی... مرگ و زندگی در هیئت برگهای مرده و جانوران ریز و جوانه های سبز و دانه های آماده برای فصل بعد به هم پیچیده بودند. رطوبت زیاد با بوی خزه مانندش همه چیز را می کشت و از هم می پاشاند و زنده می کرد و می پروراند. عظمت زندگی، بزرگیش، که خیلی بزرگ تر از زندگی محدود من و چیزهایی بود که می دیدم و می فهمیدم فشارم می داد و اشکم را سرازیر می کرد. درست مثل یک ماجرای عاطفی عمیق بود
روی جاده ای که از میان توفان مرگها و زندگیها می گذشت، این را دیدم

و بی فاصله به یاد کینوش افتادم. چه زندگی ای... چه روزهایی.... رئیس بزرگ روزهایم و زندگی هایم، هر چقدر از تو دور، همیشه رنگ و یاد تو را دارند و به یمن دوستیت همیشه راهی به آسمان

1 comment:

Unknown said...

وقتی دوست خوبی داری انگار چیز با ارزشی داری که داشتنش برای تو اعتبار می اورد.
وقتی دوست خوبت از تو خیلی دور باشد اما انگار گنجی داری که گوشه ای از قلبت پنهانش کرده ای ! دیگر بحث اعتبار و این حرف ها نیست همه اش به این بر می گردد که تو در انتهای قلبت مطمئنی کسی گوشه ای از این دنیا برای تو " هست"
دوستی تو برای من از همان گنج هاست . هر کسی نصیبش نمی شود !