Saturday, October 18, 2008

اتاقی از آن خود

یا حق
نمی دانم دقیقا چقدر گذشته است. انگار آدم با رفتن از سرزمینی به سرزمین دیگر، علاوه بر حس جهت یابی، حس زمان را هم از دست می دهد. ساعتها خیلی سریعتر از آنچه بشود درک کرد می گذرند. از روی آفتاب نمی توانی حدس بزنی چه زمانی از روز است. رنگ آفتاب صبح شبیه آفتاب عصر تهران است. همین است که با اینکه سر صبح بیرون آمده ای، احساس می کنی دیرت شده و باید عجله کنی. عجله دایم این شهر ماهیچه هایم را فشرده کرده است. یک درد دایمی و کند توی ساقهای پایم دارم. نمی دانم دقیقا چقدر گذشته ولی الان برای خودم اتاقی دارم و به روان ویرجینیا ولف درود می فرستم.

No comments: