Tuesday, March 10, 2009

مرگ دیگران

چند وقتی است که وقتی توی مترو نشسته‌ام و به جمعیت گونه‌گون دوروبرم نگاه می‌کنم، وحشت غریبی به جانم چنگ می‌اندازد. مدتی طول کشید تا بفهمم این ترس از کجا می‌آید. این ترس تازه، ترس از مرگ است. انگار با نگاه کردن به زندگی این آدمها و کنارشان نشستن، ناگهان مرگم شکل مرگ آنها می شود.
می‌دانی به نظرم آدمها همیشه با مرگشان زندگی می‌کنند. مرگ آدم مدام دوروبرش می پلکد و همان شکلی را دارد که خود آدم می خواهد. تا وقتی در ایران زندگی می کردم، به هر دلیلی مرگم برای خودش زندگی شاد و راحتی داشت. شاید شبیه مرگ آدمهایی بود که در واگنهای متروی تهران، خسته و کوفته و گرفته این ور و آن ور می رفتند. اما اینجا مرگم یواش یواش دارد شبیه مرگ این آدمهای شاد و رنگارنگ و سرخوش می‌شود که مرگشان برخلاف خودشان خیلی وحشتناک است: یک حفره تاریک و توخالی و بی‌انتها
من از این مرگ می‌ترسم.
من از چنین مرگی خیلی خیلی می‌ترسم.

No comments: