بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
یک لحظه ای هست که جان آدم در قالبش نمی گنجد. همه خواسته ها و خواستنی ها را نمی خواهد. به یاد نمیآورد دیروز برای چه سر کار رفته یا برای چه با عالم و آدم سروکله زده. یادش نمیآید تا به حال کدام آدمها را دوست داشته، چطور عاشقی کرده، چطور دلش فقط یک نفر را، آغوش یک نفر را طلبیده حتی.... یک لحظه ای هست که آدم میداند همه چیزی که هست و خواهد بود را نمی خواهد چون پرش نخواهند کرد چون لبریزش نخواهند کرد
لحظه ای هست که آدم فانی بودن همه چیز را با گوشت و پوستش درک می کند و از هر چیز فانی ملول می شود. آن لحظه دلم آن دستی را می خواهد که گلویم را گرفته. آرزو می کنم محکم فشار دهد. خیلی محکم چون من همین را می خواهم