Tuesday, January 26, 2010

همین خواهم

بیخود شده​ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمی​خواهم من تخت نمی​خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

یک لحظه ای هست که جان آدم در قالبش نمی گنجد. همه خواسته ها و خواستنی ها را نمی خواهد. به یاد نمی‌آورد دیروز برای چه سر کار رفته یا برای چه با عالم و آدم سروکله زده. یادش نمی‌‌آید تا به حال کدام آدمها را دوست داشته، چطور عاشقی کرده، چطور دلش فقط یک نفر را، آغوش یک نفر را طلبیده حتی.... یک لحظه ای هست که آدم می‌داند همه چیزی که هست و خواهد بود را نمی خواهد چون پرش نخواهند کرد چون لبریزش نخواهند کرد
لحظه ای هست که آدم فانی بودن همه چیز را با گوشت و پوستش درک می کند و از هر چیز فانی ملول می شود. آن لحظه دلم آن دستی را می خواهد که گلویم را گرفته. آرزو می کنم محکم فشار دهد. خیلی محکم چون من همین را می خواهم

Wednesday, January 20, 2010

باز هم درباره نبرد

تصویر جنگجوی پست قبل چند روزی است که مرا رها نکرده است. اما با خودش این فکر را به ذهنم آورده است که اگر مقصود جنگجو نه در ایستادن دربرابر دشمنان و تمام کردن داستان در یک لحظه، یک روز یا حتی یک هفته جنگ؛ بلکه در ایستادگی آرام و صبورانه و بی هیجان و البته طولانی برآورده می شد، آیا جنگجو همچنان همین قدر جذاب بود؟ آیا تصویرش بارها و بارها در ذهنم تکرار می شد؟ چرا قهرمانی با عمل ناگهان و شورآور پیوسته است و نه با رنج طولانی ولی ثمرآور؟
شاید جنگجو سالها ریاضت کشیده باشد تا در آن لحظه در برابر دشمن بایستد و عمل کند اما چرا باید با آن لحظه به یاد آورده شود و نه با رنج پیشینش؟
انگار ذهن آدمی توانایی یا تمایلی برای نگه داشتن زمان طولانی در ذهنش را ندارد
انگار شورش و هیجان بیشتر از ساکت نشستن در کتابخانه اهمیت دارد. این طور نیست؟

Monday, January 18, 2010

چشم در چشم

می دانی چرا اینقدر فیلمهایی را دوست دارم که جنگجویان قدیمی را تصویر می کنند؟ آخر عاشق آن لحظه های پیش از شروع جنگ تن به تن هستم. آنجا که جنگجوی تنها شمشیر به دست و در سکوت در برابر دشمنانش ایستاده، با هشیاری حرکاتشان را زیر نظر دارد، صدای نفسهای خودش را می شنود و از هیجان و ترس شروع رویارویی کمی می لرزد. در آن لحظه معلق که تمام غرایز آدمی به او امر می کنند که فرار کند و اراده پاهای آدم را سفت همان جا می چسباند. قبل از شروع نبرد....
فردا ترم جدید شروع می شود

Friday, January 15, 2010

بله محبوب من چنین مردی است

من نه هرگز سایه انسان دیگری خواهم بود
و نه بازتاب رنگ پریده کسی به جز خودم
من تمام عیبهایم، زخمهایم و تقصیرهایم هستم
من چیزی جز اینکه می بینی نیستم

من نه هرگز قهرمان افسانه هایت خواهم بود
و نه آن شوالیه زیبایی که گاهی رویایش را می بینی
حتی اگر با بازوانم دیوارهای تسخیرناپذیر را متوقف کنم
بازهم میبنی که چیزی جز خودم نیستم، نیستم

من نه هرگز شاهزاده توهمها خواهم بود
و نه آن مارکیز زیبا، رخشان و طعنه زن
من همان داستان گذشته ام و تاریخ احساساتم هستم
من همانم که بدان باور دارم

من هرگز مایه تاسف پدرانم نخواهم بود
یکی از دلقکان اطراف پادشاهان نخواهم بود
و فرزندانی می خواهم که از غرور خود مغرور باشند
من همانم که باید باشم

اما زیبای من اگر تو بخواهی
می توانم ستاره ها را برایت پایین بکشم
سراپایت را در ابریشم بپوشم
در انتهای بازوانم زیباترین قصرها را برایت بسازم
اما هرگز هرگز کسی جز خودم نخواهم بود

Je Ne Serai Jamais