دیروز به همخانه عزیز می گفتم که سی سالگی به من یاد داده که به دنبال هیچ کاری نروم که همین الان خوشحالم نمی کند. جوانتر که بودم مطابق مثل قدیمی فرهنگمان رنج می کشیدم و فکر می کردم رنج همان گنج است. حالا آنقدر عمر کرده ام که بدانم لحظه ای که از زندگیم گذشته، دیگر گذشته گذشته گذشته... لحظه ای که خوش نبوده ام نبوده ام. آینده روشن و درخشان و بیلی که به زیر علم و دانش و هنر جهان خواهم زد، شاید به آن لحظه های آینده رنگی بدهند و شاید ندهند اما نقد عمر رفته که رفته. حرفم این نیست که چنان بی خیال زندگی کنم که انگار فردایی نیست. نه توانش را دارم نه جراتش و نه زندگی همیشه اینقدر مهربان است که بگذارد. حرفم با خودم این است که خوشبختی، آنچه در قلبم حس می کنم، آن چیز کوچک و پیش پاافتاده روزمره باید قبل از هرچیزی و با هر چیزی و در آینده هر چیزی همراهم باشد
به نظرم آنچه این را با شرایط جانفرسای زندگی و رقابت دایمی آدمها و مسوولیت اخلاقی انجام سهم فردی در میراث بشری هماهنگ می کند، همین حرف مریم است. مریم دوست بی نظیر نوجوانی من. این پست، ستایشی از مریم است و از همه ما حلزونهایی که در هایکوی بی نظیر ایسسا از کوه فوجی بالا می رویم، آرام آرام
به نظرم آنچه این را با شرایط جانفرسای زندگی و رقابت دایمی آدمها و مسوولیت اخلاقی انجام سهم فردی در میراث بشری هماهنگ می کند، همین حرف مریم است. مریم دوست بی نظیر نوجوانی من. این پست، ستایشی از مریم است و از همه ما حلزونهایی که در هایکوی بی نظیر ایسسا از کوه فوجی بالا می رویم، آرام آرام
No comments:
Post a Comment