محبوب فردا دوباره می رود. این ده روز که در شهر ما زیر سایه درخت سیب نشسته بود، برای من مثل سر بیرون کردن از آب برای نفس کشیدن بود. کمی با هم بگو مگو کردیم، کمی دلتنگی ها را بیرون کشیدیم ولی بیشتر با هم نفس کشیدیم. در این مرد چیز عجیب و یگانه ای هست. کیفیتی که مرا مسحور و پایبند می کند. امروز با هم رفتیم تا عطر بو کنیم. یکی از عطرهایی که پسندیدیم اسمش تابستان بود. کمی روی پوست من زدیم و بیرون آمدیم. عطر اولش سبک و سرخوش و خنک بود. طعمی از آب پرتقال خنک و نسیم و علف و شکوفه ها داشت. اگر در صبح دلپذیر یک روز تابستانی زود از خواب بلند شده باشی می دانی چه حال و هوایی را می گویم. آن وقت که هنوز دست خورشید روی سر آسمان پهن نشده.... بعد کم کم عطرش گرم و گرم ترشد. گاهی بوی گرمای عطر بی تابم می کرد. وقتی به خانه رسیدیم بوی عطر مثل خنکای شب تابستان شده بود. سنگین و مشحون از گل. نشسته بر روی عطر خنک چوبهای خیس. ساعت آرامش و یگانگی... لحظه فائق آمدن و به پایان رساندن روز در حالیکه می دانی از پس فردا هم برخواهی آمد.
به نظرم رابطه من و محبوب هم مثل این عطر کم کم دارد گوهرش را فاش می کند. حالا که شش سال است که با هم زندگی می کنیم. حالا که ازهیجان اول رابطه گذشته ایم کم کم ساعت یگانگی فرا می رسد. هنوز بالا و پایین می رویم، در هم می پیچیم، گاهی هم زخمی می زنیم اما ساعت شکفتگی و افشای عطر پنهانمان آنقدر اطمینان بخش و نزدیک هست که می دانیم از پس گرمای فردا برخواهیم آمد.