چند وقت است که موضوع ترسناک بچهدار شدن از ذهنم بیرون نمیرود. آدم چرا بچهدار میشود؟ بچه آدم چهجور جانوری است؟ آیا میخواهم بچهام این یا آن جور بشود یا باید جانور آزادی باشد تا هر چه میخواهد یا جهان میگذاردش بشود؟ چی لازم دارد؟ چی لازم ندارد؟ تا کی مال من است؟ چقدرش مال من است و چقدر مال محبوب یا خانوادههای ما؟ اصلا مال من است؟
امروز به تصادف کتابکی را از قفسه کتابخانه برداشتم که خیلی دگرگونم کردهاست. اسماش هست: او دارد از خانه میرود. داستان ساده و بیریای پدری ژاپنی است که پسرکاش در ۸ سالگی تصمیم میگیرد راهب ذن بشود و در نوجوانی سر می تراشد و به معبد میرود. خواندن کتاب میترساندم و آرامام میکند. ترس و نگرانی پدر و مادر پسرکی که اسماش را عوض کرده اما هنوز توی خانه جلوی تلویزیون دراز می کشد و انیمه میبیند و به گفته خواهرش وقتی کسی آن دور و بر نیست برای خودش میرقصد، برای اولین بار تصویر دیگری از مادر و پدر شدن را نشانام میدهد و عجبا که آرامام میکند.
« چشمهای همسرم دیگر حالا قرمزند. به پسرکام در لباس سفیدش که نگاه میکنم واقعا احساس میکنم که او به جهانی دور از دسترس ما رفتهاست. اما همه چیز خیلی ناگهانی خیلی ناواقعی به نظر میرسد. آیا رشته فرزند و والدی ما واقعا بریدهشدهاست؟ آیا این رابطه همینقدر پوچ و خالی است؟ گفتن ممنون پدر، ممنون مادر واقعا همه چیزی که تا الان بوده را از بین میبرد؟ رابطه فرزند و پدر و مادر چیست؟ آیا این رشته بین فرزند و والد فقط توهم است؟ یک ایده قالبی برآمده از رسم و رسوم؟ آیا والدین و بچهها فقط نقش بازی میکنند؟»
شاید بعدا بیشتر از احساسم به این کتاب و ایده پدر و مادری بنویسم.