کلمه ها را زیر لب زمزمه می کنم. این کلمه ها در دهانم از عسل شیرینترند. ناگهان شیرینیشان در تمام وجودم پخش می شود. انگار که بعد از روزه طولانی آب بنوشی و جریان خنکش را در تمام رگهایت حس کنی. کلمه ها زیر پوستم می دوند. کلمه ها به قلبم می رسند و در آن پایین می روند تا به دریاچه ای برسند گه در تاریکترین و عمیق ترین جای وجودم، در سکوت هستیم، جای دارد. با رسیدن کلمه ها به دریاچه آبهای ساکن و تاریکش موج می خورند و سیلی از آگاهی و روشنایی برای لحظه ای فقط برای لحظه ای می درخشد و می رود
در این روزهای سخت و غمگین و ناخوش خبر این کلمه ها آن نام، آن عطر ریخته شده اند: ان مع العسر یسرا... ان مع العسر یسرا نه بعد از آن که با آن
نمازم را تمام می کنم. آخرین کلمه ها دست نوازشی به سرم می کشند: حالا برو. برو و وقتی راحت شدی، وقتی فراغت و آرامشی یافتی بیا
در این روزهای سخت و غمگین و ناخوش خبر این کلمه ها آن نام، آن عطر ریخته شده اند: ان مع العسر یسرا... ان مع العسر یسرا نه بعد از آن که با آن
نمازم را تمام می کنم. آخرین کلمه ها دست نوازشی به سرم می کشند: حالا برو. برو و وقتی راحت شدی، وقتی فراغت و آرامشی یافتی بیا
1 comment:
خودش می داند که راحتی ای جزء با او بودن نیست
Post a Comment