Tuesday, April 28, 2009

کی دلش می خواهد با همه برابر باشد؟

تلاشهای من برای فهمیدن درس جامعه شناسی آموزش و پرورش به این نقطه نا‌امید‌کننده رسیده‌است که در جامعه‌ای مثل آمریکا برابری در آموزش نه معنایی دارد و نه کسی خواهان آن است.متاسفانه به نظرم می‌آید که ایران از این نظر هم خیلی شبیه آمریکاست که مردم به شدت برای به دست آوردن شان و رتبه اجتماعی رقابت می‌کنند. با هر قدمی که برای برابری برداشته می‌شود، مردم ابداع جدیدی می‌کنند تا امتیاز طبقاتی‌شان را حفظ کنند: مدرسه همگانی می‌شود، پس بچه‌هایمان را به مدرسه خصوصی می بریم. مدرسه‌های خصوصی از ما دورند یا توانشان را نداریم، مدرسه های چارتر یا مگنت را می سازیم که بچه هایمان را از خیل بچه های بی نام و نشان و فقیر و سیاه نجات بدهیم و به مدرسه های«بهتر» ببریم بدون اینکه معیاری از بهتری مدرسه، به جز اینکه خانواده‌های سفید و پولدار آنجا ثبت نام می‌کنند، داشته باشیم. کیفیت تحصیل در دبیرستانها تقریبا یکسان می شود، برای دانشگاه رفتن بچه ها رقابت می کنیم. درهای دانشگاه برای همه باز می شود، برای دانشگاه‌‌ها رتبه بندی اختراع می‌کنیم.
حالا این داستان را با کمی تفاوت و بالا و پایین در ایران روایت کنید. به نظر می رسد منبع محدودی که نمی‌توان به هیچ وجه آن را بین همه قسمت کرد، شان و رتبه است که همین که قسمتش کنی یا چیزهایی مثل آموزش را که در نهایت منجر به کسبش می‌شود در دسترس همه بگذاری، ناپدید می ‌شود و کی دلش می خواهد با همه برابر باشد؟ ‌

Friday, April 24, 2009

حتی زیبایی

قطعه ای که این ترم اجرا خواهیم کرد، قطعه‌ای کرال از برامس است که شعری از فردریش فون شیلر دارد. اسم قطعه ننیاست: الهه سوگواری.
قطعه با این جلمه شروع می شود و با این جمله به جلو می رود: حتی زیبایی باید بمیرد.
این جمله دایم در سرم زنگ می زند به خصوص که هفته ای چندبار آن را در اکتاوهای متعدد و با صداهای دلنشین و پراندوه می‌شنوم.
حتی زیبایی باید بمیرد. باید بمیرد. مرگ دور و برم چرخ می‌زند و ذهنم از هر چیزی که می‌بینم و می‌شنوم به این جمله کشیده می‌شود. کشش غریبی افکارم را به سمت مرگ می‌کشاند. به دیدن رویدادی که پایان متداول همه چیز است. پایان این گلها که شکوفه کرده‌اند و این بچه ها که می‌دوند و این ساختمانهای قدیمی و فکرهایی که در سرما می چرخد و نمایشنامه‌های برادوی و پای هلو و من و حتی زیبایی.
نشد آن چیزی را که می‌خواهم بگویم. پس بگذارید به حساب باز کردن سرخط یک گفتگو. گفتگوی جدی‌ای درباره مرگ

Wednesday, April 22, 2009

لحظه ای که مرا به کلی عوض کرد


این جاناتان زیمرمن است! یعنی آدمی که در یک روز نیمه بهاری و بارانی نظر من را کلا نسبت به اینکه تحقیق چیست و محقق کیست ، عوض کرد. جاناتان که در لباس دلقک مانند اساتید دانشگاه می بینیدش، مورخ است، درباره تاریخ آموزش تحقیق می کند و خیلی نوک زبانی حرف می زند آنقدر که حتی نمی تواند حرف ج را تلفظ کند.
این آدم در آن روز خاص مهمان کلاس روش تحقیق کیفی ما دانشجوهای دکترا بود. کلاس ما پر است از آدمهای خیلی باانگیزه سال اولی که هر کدامشان با هزار امید و آرزو و آرمان می خواهند دکترا بگیرند تا دنیا را یا یک چیزی در همان حدود را عوض کنند. در نتیجه همه نسبت به چیزی ، به خصوص به روش درست آموزش فلان یا بهمان چیز تعصب یا نهایتا عقیده جدی دارند و من شاهد بوده‌ام که حاضرند بر سر این عقیده ها دعوا هم بکنند. بعد جاناتان آمد. وسط کلاس نشست و گفت که باید راجع به چیزی تحقیق کنید که هنوز در موردش به یقین نرسیده‌اید. ممکن است درباره موضوعی، اشتباهی یا بی عدالتی‌ای خیلی احساسات داشته باشید و یا به هر دلیلی، تو بگو ایمان یا شهود، مطمئن باشید که چیزی درست یا غلط است. این حق شما به عنوان یک انسان است. اما همین که درباره چیزی مطمئن شدی، آن چیز از حیطه موضوعات تحقیقت خارج می شود.موضوع تحقیقت لااقل در یک جنبه باید جای تردید و تمایل به دانستن در تو باقی بگذارد تا تحقیقت معنی پیدا کند.
به نظر می رسد که این موضوع بدیهی است؟ من هم در لحظه اول همین فکر را می کردم اما بعد که به رفتار خودم برگشتم دیدم من هم تمایل دارم ثابت کنم که چیزی که فکر می کنم درست است، درست است!! حتی شاید واقعا خوشحال نشوم که ببینم مثلا فلان روش تدریس علم خیلی هم خوب نیست. گشادگی نظر و جاگذاشتن برای تردیدها خیلی جزو برنامه فکری ما نیست. هست؟

Monday, April 20, 2009

کالبد شکافی کیف نیویورکی یا کجا زندگی می کنیم


کتاب، چتر، یک وسیله پخش موسیقی! اینها چیزهایی است که به جرات می توان گفت که آدمهای توی این مترو در کیفهای بزرگشان به دوش می کشند. همین که درهای مترو باز می شود و انبوه نیویورکی‌ها وارد واگن می شوند در کیفشان را باز می کنند و کتاب یا پخش کننده موسیقی شان را در ‌می‌آورند و در آن شناور می‌شوند. ایستاده، نشسته یا شناور در مترویی که دیگر شلوغ شده... واگر صبح زود باشد خیلی ها با روزنامه - بیشتر نیویورک تایمز - واگر عصر باشد با انواع مجله‌ها مثلا نیویورکر زمان رسیدن به مقصد را کوتاه می‌کنند.
وسیله دیگر را اما وقتی می بینی که دیگر از مترو در‌آمده‌ای و آسمان نیویورک مثل بیشتر اوقات نیمه سرد سال در حال باریدن است. هر نیویورکی متشخصی در این حال چتری از کیفش در‌می‌آورد و بعد با سرعت شگفت‌انگیزی که ویژگی مردم این شهر است، به راهش ادامه می‌دهد. برای آنها هم که قاعده را به هم‌زده‌اند، کسی درست در دهانه ورودی مترو ایستاده و چتر می‌فروشد.
چرا اینها توجهم را جلب کرده؟ چون یادم می‌آید که در تهران هم هرروز در مترو به مردم نگاه می‌کردم اما نمی‌توانم چیزی را به عنوان مشخصه جمعی‌شان به یاد بیاورم. راستی تهرانی‌ها در کیفهایشان چه دارند؟ چه باعث می‌شود که نتوانم چیزی را مشخص کنم که تهران به عنوان محل و سبک زندگی به ما ، که نسبتا ملت یکدستی هستیم، داده‌است اما در این شهر غریب و چهل تکه می توانم بگویم که همه از زن و مرد در جیبشان لیپ بالمی دارند که لبهایشان را از باد خشک کننده همیشگی نجات بدهند؟
به این موضوع فکر می‌کنم و سعی می‌کنم بیشتر از نیویورک بنویسم. این شهر، بیشتر از فقط یک شهر لایق تفکر و مشاهده است.
عکس از فلیکر :jacicita
راستی یک کار جالب در فلیکر با کلمات محتویات کیف و نیویورک جستجو کنید.

گفتن، بازگفتن و گزیده گفتن

چند وقت است که شدیدا به این فکر می کنم که باید چطور گفت و چطور نوشت. وقتی وبلاگهای این آدمها را می خوانم، سوالهایم پررنگ‌تر می شوند. جز وبلاگهای رفقا که هر چیزی نوشته باشند را با علاقه می خوانم تا آن بند گسسته و رفته بین خودم و آنها و دنیا را دوباره پیدا کنم، به وبلاگهایی علاقه دارم که از موضوعی جدی و قابل گفتگو -و نه لزوما سیاست و غرغر از اوضاع زمانه - می نویسند.
اما نکته اینجاست که حتی به عنوان خواننده علاقه مند و پی‌گیر هم حوصله ام از خواندن بحثی جالب که کیلومترها اسکرول می خورد، سر می رود.
می دانم برای فهمیدن باید تعمق کرد. می دانم نمی شود حاصل ساعتها تفکر را در ۵ دقیقه به دست آورد. می دانم باید حول و حوش و بستر بحثها را روشن کرد و فهمید اما باز متنهای زیادی نیمه کاره روی دستم می مانند.
این است که این روزها فکر می کنم چطور می شود گفت و باز گفت و گزیده گفت. چطور می شود عصاره متنها را گرفت؟ چقدر تامل لازم است تا بتوانی یک مقاله جدی را به مولفه‌های فکریش بکاهی و در حالتی بهینه عرضه کنی؟
مهارت در این هنر چند سال طول خواهد کشید؟