Wednesday, April 22, 2009

لحظه ای که مرا به کلی عوض کرد


این جاناتان زیمرمن است! یعنی آدمی که در یک روز نیمه بهاری و بارانی نظر من را کلا نسبت به اینکه تحقیق چیست و محقق کیست ، عوض کرد. جاناتان که در لباس دلقک مانند اساتید دانشگاه می بینیدش، مورخ است، درباره تاریخ آموزش تحقیق می کند و خیلی نوک زبانی حرف می زند آنقدر که حتی نمی تواند حرف ج را تلفظ کند.
این آدم در آن روز خاص مهمان کلاس روش تحقیق کیفی ما دانشجوهای دکترا بود. کلاس ما پر است از آدمهای خیلی باانگیزه سال اولی که هر کدامشان با هزار امید و آرزو و آرمان می خواهند دکترا بگیرند تا دنیا را یا یک چیزی در همان حدود را عوض کنند. در نتیجه همه نسبت به چیزی ، به خصوص به روش درست آموزش فلان یا بهمان چیز تعصب یا نهایتا عقیده جدی دارند و من شاهد بوده‌ام که حاضرند بر سر این عقیده ها دعوا هم بکنند. بعد جاناتان آمد. وسط کلاس نشست و گفت که باید راجع به چیزی تحقیق کنید که هنوز در موردش به یقین نرسیده‌اید. ممکن است درباره موضوعی، اشتباهی یا بی عدالتی‌ای خیلی احساسات داشته باشید و یا به هر دلیلی، تو بگو ایمان یا شهود، مطمئن باشید که چیزی درست یا غلط است. این حق شما به عنوان یک انسان است. اما همین که درباره چیزی مطمئن شدی، آن چیز از حیطه موضوعات تحقیقت خارج می شود.موضوع تحقیقت لااقل در یک جنبه باید جای تردید و تمایل به دانستن در تو باقی بگذارد تا تحقیقت معنی پیدا کند.
به نظر می رسد که این موضوع بدیهی است؟ من هم در لحظه اول همین فکر را می کردم اما بعد که به رفتار خودم برگشتم دیدم من هم تمایل دارم ثابت کنم که چیزی که فکر می کنم درست است، درست است!! حتی شاید واقعا خوشحال نشوم که ببینم مثلا فلان روش تدریس علم خیلی هم خوب نیست. گشادگی نظر و جاگذاشتن برای تردیدها خیلی جزو برنامه فکری ما نیست. هست؟

3 comments:

ali karbasi said...

به نظر من هم این خیلی اهمیت داره. ولی نکته ای که مهم تره اینه که وقتی که به این موقعیت رسیدیم و خواستیم که یه پروژه رو شروع کنیم این رو یادمون نره

shaghayegh said...

سلام!
این پست، چه یهو بود. یعنی درست وقتی که مشغول چیزی شبیه این بودم. کلا قبلش داشتیم فکر می کردیم که ما چند وقته نقشمون رو به عنوان یه "دانش آموز" به عنوان کسی که قراره چیز یاد بگیره فراموش کرده یم و رسما فقط توی هر کلاسی داریم با دید انتقادی درس دادن معلمو نگاه می کنیم! که بعد از این فکرا رسیدم به همین که یهو اینجا "اِ، این!"

شقایق

Unknown said...

هیجان انگیزه
و از این که تو
توپولوی دائره المعارف من
در این موقعیت هستی
عمیقا خوشحاللم
می شه هر از گاهی این درخت سیب رو بیشتر بتکونی
تا ما چند تا سیب داشته باشیم