Friday, May 29, 2009
Tuesday, May 26, 2009
شهامت همانند نبودن
محبوب میگوید که آرزو داشته همزاد من باشد. با اینکه میخندم و سربهسرش میگذارم، اما در ته دل به خودم میلرزم. بارها خودم چنین آرزویی کردهام و بارها عمیقا از اینکه ما دونفر کاملا که چه عرض کنم گاهی اصلا شبیه هم نیستیم، به وحشت عمیقی افتادهام.
راستی اگر محبوب مثل ما نباشد، اگر قورمه سبزی دوست نداشته نباشد یا حالش از داستایوسکی به هم بخورد یا نه اصلا دوست نداشته باشد با یکی از دوستان ما دوست باشد، چه باید کرد؟
امروز با دوست مشترکمان - که خدایش مستدام بدارد - گپی طولانی میزدیم و هر کداممان نظری میدادیم. گاهی نظرات من و محبوب یکی نبود. در چنین لحظهای برای چند ثانیه طعم تلخی را در دهانم احساس میکردم. بعد از چهارسال زندگی هنوز از اینکه یکی نیستیم به شگفت میآیم اما آنقدر آزموده شدهام که این حس را فقط چند لحظه طول بدهم. با خودم فکر می کنم چه قوانین عجیبی بر جاذبه و دافعه بین ما حاکم است. مطمئنا تحمل مثل هم بودن را نداریم و منطقا هم این را میفهمیم اما آرزوی همزادی یا شاید ناامنی از اینکه تفاوت آرایمان ما را به کجا خواهد برد، جایی آن پایینها در روح همه ما هست. شاید بزرگ شدن و بالیدن رابطه همین باشد که کم کم بدون این آرزو زندگی کنیم. شاید هم این آرزوی نهانی است که به آتش رابطه ما سوخت میرساند. نمیدانم
راستی اگر محبوب مثل ما نباشد، اگر قورمه سبزی دوست نداشته نباشد یا حالش از داستایوسکی به هم بخورد یا نه اصلا دوست نداشته باشد با یکی از دوستان ما دوست باشد، چه باید کرد؟
امروز با دوست مشترکمان - که خدایش مستدام بدارد - گپی طولانی میزدیم و هر کداممان نظری میدادیم. گاهی نظرات من و محبوب یکی نبود. در چنین لحظهای برای چند ثانیه طعم تلخی را در دهانم احساس میکردم. بعد از چهارسال زندگی هنوز از اینکه یکی نیستیم به شگفت میآیم اما آنقدر آزموده شدهام که این حس را فقط چند لحظه طول بدهم. با خودم فکر می کنم چه قوانین عجیبی بر جاذبه و دافعه بین ما حاکم است. مطمئنا تحمل مثل هم بودن را نداریم و منطقا هم این را میفهمیم اما آرزوی همزادی یا شاید ناامنی از اینکه تفاوت آرایمان ما را به کجا خواهد برد، جایی آن پایینها در روح همه ما هست. شاید بزرگ شدن و بالیدن رابطه همین باشد که کم کم بدون این آرزو زندگی کنیم. شاید هم این آرزوی نهانی است که به آتش رابطه ما سوخت میرساند. نمیدانم
Sunday, May 24, 2009
همزاد
Saturday, May 23, 2009
حکایتی از آنچه بر سر ما میرود
...
در آدمی عشقی ودردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد این خلق بتفصیل در هر پیشۀ و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگيرند زیرا آنچ مقصودست بدست نیامده است آخر معشوق را دلارام میگویند یعنی که دل بوی آرام گيرد.پس بغير چون آرام و قرار گيرد این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیست و چون پایهای نردبان جای اقامت وباش نیست از بهرگذشتن است خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایهای نردبان عمر خود را ضایع نکند...
در آدمی عشقی ودردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد این خلق بتفصیل در هر پیشۀ و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگيرند زیرا آنچ مقصودست بدست نیامده است آخر معشوق را دلارام میگویند یعنی که دل بوی آرام گيرد.پس بغير چون آرام و قرار گيرد این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیست و چون پایهای نردبان جای اقامت وباش نیست از بهرگذشتن است خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایهای نردبان عمر خود را ضایع نکند...
فیه ما فیه مولانا
Thursday, May 21, 2009
ذهن فتوگرافیک
نمیدانم این چه قصهای است که به شدت به ترکیب اشیا در کنار هم جذب میشوم. یک پیراهن سفید که یک کیف آرایش کوچک رویش افتاده، زیرش یک قوطی قهوه موکا هست و یک آینه کوچک با نقش زنی مرموز که کج کج نگاهت می کند و یک کتاب خوش دست با جلد سرمهای. چشمم به این صحنه خیره می ماند و ذهنم مدتها رویش تامل می کند. نمیدانم چقدر میگذرد اما اینقدر هست که این صحنه در ذهنم ثبت شود.
آرزوی نقاشی مدتهاست ترکم کرده و می دانم عکاس خوبی نیستم. در این میان فقط هوس میماند. هوس زنده نگه داشتن ترکیب اشیایی که روزی به شکلی چشم نواز کنار هم بودهاند. این ترکیبها در ذهنم معنایی عمیق و مبهم دارند. نمیدانم شاید نوشتن از آنها مثل عکس گرفتن ازشان، تصویرشان را آنقدر در برابرم نگه دارد که معنای پنهانشان را دریابم.
آرزوی نقاشی مدتهاست ترکم کرده و می دانم عکاس خوبی نیستم. در این میان فقط هوس میماند. هوس زنده نگه داشتن ترکیب اشیایی که روزی به شکلی چشم نواز کنار هم بودهاند. این ترکیبها در ذهنم معنایی عمیق و مبهم دارند. نمیدانم شاید نوشتن از آنها مثل عکس گرفتن ازشان، تصویرشان را آنقدر در برابرم نگه دارد که معنای پنهانشان را دریابم.
Wednesday, May 20, 2009
بیرون زدن
آمریکاییها کتابی دارند که اسمش میشود: بیرون زدن. در این کتاب یادمیگیری چطور از آمریکا بیرون بزنی و در یک جای کاملا غریبه کار پیدا کنی و زندگی راه بیندازی. امروز وقتی داشتم طبق رسم هرروزم به زندگیم نگاه میکردم، متوجه شدم که انجام چنین کاری تا چه حد در ذهنم با مانع روبرو بودهاست. اگر دوسال پیش به من میگفتی زندگی در جای دیگری از دنیا ممکن است، قبول نمیکردم. امروز به این قضیه فکر می کردم که این مانع از کجا آمد و کجا رفت. شاید به خاطر نحوه زندگی و تحصیل در ایران باشد. من همیشه احساس میکردم دنیا تنگ و دیر است. باید از بچگی برایش تصمیم گرفت و باید دایم در همان خط راه رفت و گرچه به هیچ معنی چنین کاری را نکردم اما فشار تعیین کنندهاش را همیشه حس میکردم.مثلا اگر بخواهی خانه داشته باشی، اگر بخواهی جایی کار کنی که خیلی حقوق نمی دهد، اگر بخواهی در یک شهر جدید زندگی کنی، باید برنامه داشته باشی، باید تحصیلات داشته باشی، باید خانوادهات را راضی کنی. باید....
وقتی عاقبت بیرون زدم، دیدم بیرون زدن هیچ کدام از اینها نیست. نه اینکه زندگی در جاهای دیگر دنیا ملازمات کمتری داشته باشد یا جامعه کمتر به تو فشار بیاورد، اما با یک بار بیرون زدن دری به سوی امکانات بیپایان باز میشود که دیگر بستهشدنی نیست.امکان ثروت بیاندازه و باارزشی است.
حالا در ذهنم این ثروت را کنار(و نه در مقابل) برگشتن به ایران قرار میدهم. به نظرم میرسد در ایران هم امکانات بیشتری به نظرم میرسد. راههایی هست که نرفتهام و کارهایی که میشود کرد. تنها نکته قضیه اینجاست که نمیتوانم قضاوت کنم که این امکانات واقعی هستند یا زاییده ذهنم. باز هم در این باره حرف خواهیم زد
وقتی عاقبت بیرون زدم، دیدم بیرون زدن هیچ کدام از اینها نیست. نه اینکه زندگی در جاهای دیگر دنیا ملازمات کمتری داشته باشد یا جامعه کمتر به تو فشار بیاورد، اما با یک بار بیرون زدن دری به سوی امکانات بیپایان باز میشود که دیگر بستهشدنی نیست.امکان ثروت بیاندازه و باارزشی است.
حالا در ذهنم این ثروت را کنار(و نه در مقابل) برگشتن به ایران قرار میدهم. به نظرم میرسد در ایران هم امکانات بیشتری به نظرم میرسد. راههایی هست که نرفتهام و کارهایی که میشود کرد. تنها نکته قضیه اینجاست که نمیتوانم قضاوت کنم که این امکانات واقعی هستند یا زاییده ذهنم. باز هم در این باره حرف خواهیم زد
Monday, May 18, 2009
عاشقانه با یک شهر
توریستهای زیادی در نیویورک راهمی روند. نشانهشان کتابچه های کوچکی است که در دست گرفتهاند و سرگردان راه میروند و روی همهشان نوشته: نیویورک. وقتی از کنارشان رد میشود گوشهایم را تیز میکنم تا شاید بفهمم از کجاآمدهاند اما اغلب اوقات نمیشود. زبانشان خیلی عجیبتر از شناسایی شدن است.
دیروز که از کنارشان رد میشدم به نگاه کردنشان نگاه میکردم. اینکه در واشینگتن اسکوئر به دنبال ساختمانها و نشانههای تاریخی میگردند. فکر کردم که من اما به درختها نگاه میکنم. به اینکه چطور جوانه کردهاند و چطور در یک روز ناگهان تمام شکوفههایشان را به باد سپردهاند. به لاله ها و سنبلها و حتی به سنگفرش خیابان و کناره ها. به سنجابها و کبوترها نگاه می کنم و به تفاوت رنگی که نور بر ساختمان کلیسا انداختهاست. میدان را بو میکنم. سعی میکنم منوی شیرینی فروش هندی را حدس بزنم. به گلهای کوچکی نگاه می کنم که مردم بر در خانهشان می کارند و سعی می کنم روحیهشان را حدس بزنم. به پوست درختها دست میکشم و از اینکه یک طرفشان به این زودی از خزه سبز شده تعجب میکنم.
این تفاوت برایم خیلی معنیدار است. تفاوت کسی که تندتند نگاه میکند و میگذرد و نگاه آدمها هستند. باید با آنها وقت بگذرانی. باید لحظات بیاهمیت زندگیشان، مسواک زدنشان، قهوه هورت کشیدنشان، کتاب ورق زدنشان را تماشا کنی تا بتوانی اندکی به درونشان راه ببری. رابطه عاشقانه با یک شهر این طوری است! درست مثل معشوق
من چند وقتی است از معشوقم دورم. از موهای فرفریاش که هر روز میشویدشان. از تی شرتهای سفیدش که خیلی بهش میآید. از گونههایش که آفتاب تندی میسوزاندشان. از کفشهای همیشه مرتب و جفتش. از دستخط کج و کولهاش. از آشپزی منحصر به فرد و شگفتانگیزش. از مکثهایی که در جملههایش میکند و هیجانش برای قانع کردنم. از راه رفتن کنار پاهای تند و فرزش.
این است که فکر میکنم آن ادمهایی که مثل توریستها از کنار محبوب من میگذرند، هیچ وقت میفهمند چه موجود دلپذیر و بی نظیری است؟
دیروز که از کنارشان رد میشدم به نگاه کردنشان نگاه میکردم. اینکه در واشینگتن اسکوئر به دنبال ساختمانها و نشانههای تاریخی میگردند. فکر کردم که من اما به درختها نگاه میکنم. به اینکه چطور جوانه کردهاند و چطور در یک روز ناگهان تمام شکوفههایشان را به باد سپردهاند. به لاله ها و سنبلها و حتی به سنگفرش خیابان و کناره ها. به سنجابها و کبوترها نگاه می کنم و به تفاوت رنگی که نور بر ساختمان کلیسا انداختهاست. میدان را بو میکنم. سعی میکنم منوی شیرینی فروش هندی را حدس بزنم. به گلهای کوچکی نگاه می کنم که مردم بر در خانهشان می کارند و سعی می کنم روحیهشان را حدس بزنم. به پوست درختها دست میکشم و از اینکه یک طرفشان به این زودی از خزه سبز شده تعجب میکنم.
این تفاوت برایم خیلی معنیدار است. تفاوت کسی که تندتند نگاه میکند و میگذرد و نگاه آدمها هستند. باید با آنها وقت بگذرانی. باید لحظات بیاهمیت زندگیشان، مسواک زدنشان، قهوه هورت کشیدنشان، کتاب ورق زدنشان را تماشا کنی تا بتوانی اندکی به درونشان راه ببری. رابطه عاشقانه با یک شهر این طوری است! درست مثل معشوق
من چند وقتی است از معشوقم دورم. از موهای فرفریاش که هر روز میشویدشان. از تی شرتهای سفیدش که خیلی بهش میآید. از گونههایش که آفتاب تندی میسوزاندشان. از کفشهای همیشه مرتب و جفتش. از دستخط کج و کولهاش. از آشپزی منحصر به فرد و شگفتانگیزش. از مکثهایی که در جملههایش میکند و هیجانش برای قانع کردنم. از راه رفتن کنار پاهای تند و فرزش.
این است که فکر میکنم آن ادمهایی که مثل توریستها از کنار محبوب من میگذرند، هیچ وقت میفهمند چه موجود دلپذیر و بی نظیری است؟
Friday, May 1, 2009
روشنایی
عطرسازی شغل رویایی من است. اغلب عطرسازها با ماده اولیهای دست به آفرینش میزنند که ترجمهاش به نظر من میشود، روغن گوهر. این روغن عصاره و جان مایه و هستی پنهان چیزی است که از آن میآید. تو بگو یاس بنفش یاشکوفه هلو یا چوب صندل. آنچه زیباست این است که عطرساز در ذهنش میداند چه می خواهد و هرچه چیرهدست تر میشود، راهی که باید برای رسیدن به بوی دلخواه طی کند، برایش روشنتر میشود.
من برای عطرساز شدن به عمر دیگری نیاز دارم که ندارمش. این است که سعی می کنم آشپزی شوم که راهش را به مزه دلخواه نه در تاریکی که در روشنایی ذهنش میپیماید.
من برای عطرساز شدن به عمر دیگری نیاز دارم که ندارمش. این است که سعی می کنم آشپزی شوم که راهش را به مزه دلخواه نه در تاریکی که در روشنایی ذهنش میپیماید.
Subscribe to:
Posts (Atom)