Thursday, October 28, 2010
یاد بعضی نفرات
Monday, October 25, 2010
مستی بی خماری
به امید چنین وقتی خوابیدم. راستش را بگویم خیلی امیدوارم
Thursday, October 14, 2010
تئوری و درد
hooks, b. (2003). Theory as liberatory practice. In W. Kolmar & F. Bartkowski (Eds.), Feminist theory. New York: McGraw-Hill.
Monday, October 4, 2010
Le Chemin du Ciel
روی جاده ای که از میان توفان مرگها و زندگیها می گذشت، این را دیدم
و بی فاصله به یاد کینوش افتادم. چه زندگی ای... چه روزهایی.... رئیس بزرگ روزهایم و زندگی هایم، هر چقدر از تو دور، همیشه رنگ و یاد تو را دارند و به یمن دوستیت همیشه راهی به آسمان
Wednesday, September 29, 2010
به دیدار پاییز
ما اما فرار کرده ایم به دامن پاییز
Friday, September 3, 2010
Sunday, August 29, 2010
دیدن دست عظیم
Answer: You are mistaken. It is only then that the true question can be put. Seeing the great hand does not mean that faith can be dispensed with. It is only after “seeing” that one realizes what the lack of faith means, and feels how very much one needs faith. The seeing of the great hand is the beginning of faith in that which one cannot “see.”
Buber, M. (2002 [1947]). Ten Rungs, Selected Hasidic Sayings . London & New York: Routledge
Friday, August 13, 2010
شکر بی شکایت
اینها را می نویسم تا از اینکه دوباره هدیه سالانه ام را گرفته ام شکر بگذارم
Friday, July 30, 2010
چنین آدمی شده ام... چنین حکایتی دارم
بعضیها برای خوردنِ نان آمدهاند و بعضی برای تماشایِ نان- میخواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند. این سخن همچون عروسیست و شاهدیست.کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند، بر وی چه مِهر نهد و بر وی چه دل بندد؟ چون لذتِ آن تاجر در فروخت است. او عنین است، کنیزک را برای فروختن میخرد.او را آن رجولیت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد. مُخنث را اگر شمشیرِ هندیِ خاص به دست افتد، آن را برای فروختن ستاند. یا کمانی پهلوانی به دستِ او افتد، هم برای فروختن باشد. چون او را بازویِ آن نیست که آن کمان را بکشد. و آن کمان را برای زِه میخواهد و او را استعداد زِه نیست:او عاشقِ زه است. و چون آن را بفروشد مخنث، بهای آن را به گَلگونه و وَسمه دهد. دیگر چه خواهد کردن؟ چون آن را بفروشد، بِه از آن چه خواهد خریدن؟
فیهمافیه
Sunday, July 11, 2010
چیزها درست همان وقت که لازمشان دارم، پیدا می شوند
The central question in the debate is whether there are norms of some sort governing our habits of belief-formation, belief-maintenance, and belief-relinquishment. Is it ever or always morally wrong (or epistemically irrational, or imprudent) to hold a belief on insufficient evidence? Is it ever or always morally right (or epistemically rational, or prudent) to believe on the basis of sufficient evidence, or to withhold belief in the perceived absence of it? Is it ever or always obligatory to seek out all available epistemic evidence for a belief? Are there some ways of obtaining evidence that are themselves immoral or imprudent?
Tuesday, May 25, 2010
بی میوه بودن
روزگاری دوستی به من گفت که شکوفه های این درخت اناری را که من هستم می بیند و منتظر میوه هاست... آه این درخت پوشیده از گلهای آتشرنگ است اما امان از بی میوهگی
Sunday, April 25, 2010
دمی
صدا تنها از پرندهها ست. صدای چندین و چند پرنده گوناگون... چقدر گفتگو بین پرندههاست و صدای جیغ شادمانه بچه ها در دوردست
معاشقه درخت با آسمان و باد معاشقه من با تو
در قلبم نجوا می کنی:وسیله ها را رها کن. علت منم
دلی که غیب نمای است و جامجم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟
دمی ... دمی... دمی
Wednesday, April 7, 2010
خواندن
این است که از دیدن سریالهای طولانی با شخصیتهای پیچیده و تکراری لذت می برم. بعد از تماشای ۲۰ ساعت سریال می توانی بگویی الان بلند می شود می رود یا الان فلان فکر را می کند و این طوری رفتار می کند. هوم... جانشین ضعیفی است اما از هیچی بهتر است
Saturday, March 27, 2010
بازگشت و باز هم اولیس
Tuesday, March 9, 2010
crushed and created
Melted and made
Broken and built up in the very same way
What I thought I could handle
What I thought I could take
What I thought would destroy me
Leaves me stronger in its wake
Saturday, March 6, 2010
چشمه حیات منم
مگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
در این سراب فنا، چشمه حیات منم؟
اگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
مگفتمت که به نقش جهان مشو راضی؟
که نقش بند سراپرده رضات منم؟
مگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؟
مرو به خشک ، که دریای باصفات منم؟
مگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؟
بیا که قوت پرواز پر و پات منم؟
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند؟
که آتش و تپش و گرمی هوات منم؟
مگفتمت که صفتهای زشت بر تو نهند؟
که گم کنی که سر ِ چشمه صفات منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق بیجهات منم؟
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
اگر خدا صفتی، دانک کدخدات منم
Wednesday, March 3, 2010
امید رستاخیز
فیه مافیه
فرمود در بهار تعمق کنید که در آن نشانه ای از رستاخیز است. بهار دارد می آید و با آن تولد مبارکش و با آن امیدی برای رستاخیز
کاش دوباره رختمان را به دیارش، به سرکویش بکشیم که امن ترین و ساکن ترین جای دنیا بود
Monday, February 22, 2010
دوباره جنگجو
ombre de pommier
که یک جورهایی به فرانسوی می شود سایه درخت سیب. محبوب عادت بامزه ای دارد. اینکه فقط سروته کلمه ها را می بیند و مابقیش را با تخیل خودش پر می کند. اینست که به گویش محبوب اسم وبلاگ من امبرتو است
امروز داشتم فکر می کردم که خب اومیرتو یعنی چه؟ به سایت محبوبم سر زدم و ریشه اسم را پی گرفتم و فکر می کنی چه پیدا کردم؟ امبرتو در زبان ایتالیایی صورتی از یک اسم نورماندی قدیمی است. اسمی به معنای جنگجوی نامآور
Friday, February 19, 2010
عطر ریخته شده
در این روزهای سخت و غمگین و ناخوش خبر این کلمه ها آن نام، آن عطر ریخته شده اند: ان مع العسر یسرا... ان مع العسر یسرا نه بعد از آن که با آن
نمازم را تمام می کنم. آخرین کلمه ها دست نوازشی به سرم می کشند: حالا برو. برو و وقتی راحت شدی، وقتی فراغت و آرامشی یافتی بیا
Saturday, February 13, 2010
نگاه خیره اولیس
همه دیدنیهای جهان قدیم را دیده بود، پادشاهان او را در کنار گرفته بودند، با پهلوان ترین پهلوانان جنگیده بود ، هر تاج افتخاری را بر سر نهاده بود، زنهای فریبنده آرزویش را کرده بودند و حتی الهه ای جاودانی را به او پیشکش کرده بود. اما
اولیس در پایان هر روز به آن سویی از دریا خیره می شد که خانه اش قرار داشت. با نگاه خیره اش خانه اش را می جست
اولیس بیست سال در سفر بود. ما چی؟ آیا ایتاکا هنوز جایی آن سوی دریا هست؟
Friday, February 12, 2010
جور بی اندازه... برای فرزانه
جهان را رسم و آیین تازه گشتست
هزار امروز هم آواز زاغ است
گل از بی رونقی ها خار باغ است
نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد
نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
غم دیرینه گر در سینه داری
چه غم گرباده دیرینه داری
دو چیز اندوه برد از خاطر تنگ
نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ
فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است
Sunday, February 7, 2010
این نوشته برای خانمی است که برای خاطر کتابها می نویسد
Tuesday, January 26, 2010
همین خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
یک لحظه ای هست که جان آدم در قالبش نمی گنجد. همه خواسته ها و خواستنی ها را نمی خواهد. به یاد نمیآورد دیروز برای چه سر کار رفته یا برای چه با عالم و آدم سروکله زده. یادش نمیآید تا به حال کدام آدمها را دوست داشته، چطور عاشقی کرده، چطور دلش فقط یک نفر را، آغوش یک نفر را طلبیده حتی.... یک لحظه ای هست که آدم میداند همه چیزی که هست و خواهد بود را نمی خواهد چون پرش نخواهند کرد چون لبریزش نخواهند کرد
لحظه ای هست که آدم فانی بودن همه چیز را با گوشت و پوستش درک می کند و از هر چیز فانی ملول می شود. آن لحظه دلم آن دستی را می خواهد که گلویم را گرفته. آرزو می کنم محکم فشار دهد. خیلی محکم چون من همین را می خواهم
Wednesday, January 20, 2010
باز هم درباره نبرد
شاید جنگجو سالها ریاضت کشیده باشد تا در آن لحظه در برابر دشمن بایستد و عمل کند اما چرا باید با آن لحظه به یاد آورده شود و نه با رنج پیشینش؟
انگار ذهن آدمی توانایی یا تمایلی برای نگه داشتن زمان طولانی در ذهنش را ندارد
انگار شورش و هیجان بیشتر از ساکت نشستن در کتابخانه اهمیت دارد. این طور نیست؟
Monday, January 18, 2010
چشم در چشم
فردا ترم جدید شروع می شود
Friday, January 15, 2010
بله محبوب من چنین مردی است
و نه بازتاب رنگ پریده کسی به جز خودم
من تمام عیبهایم، زخمهایم و تقصیرهایم هستم
من چیزی جز اینکه می بینی نیستم
من نه هرگز قهرمان افسانه هایت خواهم بود
و نه آن شوالیه زیبایی که گاهی رویایش را می بینی
حتی اگر با بازوانم دیوارهای تسخیرناپذیر را متوقف کنم
بازهم میبنی که چیزی جز خودم نیستم، نیستم
من نه هرگز شاهزاده توهمها خواهم بود
و نه آن مارکیز زیبا، رخشان و طعنه زن
من همان داستان گذشته ام و تاریخ احساساتم هستم
من همانم که بدان باور دارم
من هرگز مایه تاسف پدرانم نخواهم بود
یکی از دلقکان اطراف پادشاهان نخواهم بود
و فرزندانی می خواهم که از غرور خود مغرور باشند
من همانم که باید باشم
اما زیبای من اگر تو بخواهی
می توانم ستاره ها را برایت پایین بکشم
سراپایت را در ابریشم بپوشم
در انتهای بازوانم زیباترین قصرها را برایت بسازم
اما هرگز هرگز کسی جز خودم نخواهم بود
Je Ne Serai Jamais