Wednesday, March 30, 2011

addicted to curry




بعضی ها می گویند بعضی کارها مال بچگی است. از بچگی که رد شدی قباحت دارد و خجالت دارد و غیره اما برای ما بچه های دوران جنگ بچگی نیامده رفته بود. چه بچگی ای وقتی در هفت هشت سالگی در میان تاریکی و آژیر منتظر مردن در بمباران باشی؟ اینست که بنده در کمال لذت و خوشحالی در سی سالگی کارهایی را می کنم که علی الاصول باید در نوجوانی می کردم. تا اینجای ماجرا حرف جدیدی نیست. خیلی از ما همین طور هستیم. نکته جالبش برای من عمق زیاد و درک غیرمنتظره ای است که از این کار به من دست می دهد. تازگی ها معتاد خواندن مانگا شده ام.
اهل فن می دانند که جمع کثیری از مانگاها برای دختران و پسران نوجوان رمانتیک نوشته می شود. اما همان طور که یکی از نویسنده های مانگا نوشته است هدف این مانگاها در ابتدا، روایت کردن داستان بالغ شدن و رشد کردن بوده است. خواندن ماجرای اینکه چطور آدمهای بسیار متفاوت با من رویارویی با زندگی را یاد می گیرند، بی نهایت لذت بخش است. از طرف دیگر رشد سرسام آور تولید مانگا، نویسنده ها را وادار کرده تا برای جذاب و متفاوت ماندن موضوعات جدیدی را تم اصلی مانگا قرار بدهند. اینجوری است که در هر داستان آدم زندگی نویسنده ها، رقاص ها، آشپزها، معتادها، عکاسها، کارمندها و خیلی های دیگر درک می کند و کلی چیز راجع به فنون و حرفه ها متفاوت یاد می گیرد. برای من هر مانگای خوب مثل یک اتنوگرافی حسابی از زندگی ای خبر می دهد که درش به رویم بسته است. آدمهایی با فرهنگها و حتی گرایشهای جنسی نامتعارف از طریق این سرگرمی بچه گانه برایم قابل درک شده اند. احساساتی را که هرگز در خواندن رمانهای جدی ادبیات جهان سراغ نداشته ام تجربه کرده ام. شاید جادوی مانگا همین باشد. وارد شدن در قلمروی زندگی روزمره، داستانهای تکراری، آدمهای معمولی و در دسترس که بر خلاف ظاهرشان هر کدام گنجی برای کشف شدن در خود دارند و ماجراهای روزمره شان همان کلیدی است که در این کشف نفس را بر آنها باز می کند.

نمی دانم شاید رویارویی جدی با هر چیزی که بشر نوشته و ساخته است از مجله های زرد تا ادبیات روشنفکری همین نتیجه را داشته باشد. فهمیدن چیزهایی از دنیاهایی که در آنها نیستیم و از طریق درک دیگران فهمیدن خودمان! همه این قصه ها را گفتم که بگویم دارم مانگای جدیدی می خوانم درباره یک آشپز کاری و در حالیکه در کتابخانه دانشگاه نشسته ام طعم تند و شیرین و عطر خیال پرور دستورغذاهای مانگا چنان نزدیکند که می توانم در دهانم احساسشان کنم

1 comment:

Laleh said...

خیلی جذاب نوشتی ساناز... منم هوس کردم برم مانگا بازی کنم!