Monday, March 28, 2011

باز هم از محبوب

دیشب دوباره بی قراری و اضطراب به جانم افتاده بود و خوابم را ربوده بود. بعد از ساعتی بیداری کشنده به طرف محبوب غلطیدم. دستم را روی شانه اش گذاشتم که آسوده در خواب عمیقی بوداما نه ... آرامش و تماس بیشترمی خواستم. یکی از دستهایش را از زیر سرش بیرون کشیدم. دستش ناخودآگاه محکم انگشتانم را گرفت. کمی بعد چشمهایش را باز کرد. پرسید حالت خوب نیست؟ بیااینجا و مرا با نیروی مردانه اش در آغوش کشید و کاملا احاطه کرد. مثل بچه ها آرام آرام تکانم می داد و می گفت آرام باش آرام با... در همین فاصله محبوب بیدارخواب کوچک من دوباره خوابش برده بود
آرام شدم. از بودن کنار موجودی که در خواب هم مرا می بیند و درک می کند و آرامش می بخشد و خوابیدم