قلبم آشفته است. قرار نمی گیرد. یک عالمه اشک فروداده دریاچه ام را شوریده کرده اند. قلبم آشفته است. در طوفان ناآرام درونم به دنبال چیزی می گردم که آشوب را بنشاند... چیزی از جنس زیبایی. فقط زیبایی، زیبایی سرشار و بی انتها می تواند آرامم کند. به موسیقی گوش می دهم. نتها هم با آشوب من بالا و پایین می روند. در ذهنم جرقه می زنند. چیزهایی را به چیزهایی وصل می کنند. دستهایم دوست دارند با ضرباهنگ آنها روی کی بورد بچرخند. انگشتهایم دوست ندارند بنویسند. آنها در حسرت نواختنند. همیشه بوده اند. هر لحظه از آنها غافل می شوم به رقص بی معنا ولی دوست داشتنیشان بر می گردند. نوشتن این پاراگراف هی طول می کشد... قلبم آشفته است. حالا انگشتانم هم آشفته شده اند. این جهان، جهان ناآرامی است.
No comments:
Post a Comment