حرفهایم ناگهانی و بی مقدمه اند اما به نظر می رسد می دانم چطور زندگی کنم و چطور بمیرم.
من مرزهای وجودم را دیده ام. آنها نزدیکتر از آنی هستند که دلم می خواهد اما سعی می کنم گسترده ترشان کنم و به جای فکر کردن به اینکه چطور محدودم می کنند هر روز هر لحظه هر کاری که می توانم بکنم. سهم خودم را در زندگی آدمها ادا کنم.
من مرزهای وجودم را دیده ام. آنها نزدیکتر از آنی هستند که دلم می خواهد اما سعی می کنم گسترده ترشان کنم و به جای فکر کردن به اینکه چطور محدودم می کنند هر روز هر لحظه هر کاری که می توانم بکنم. سهم خودم را در زندگی آدمها ادا کنم.
اما درباره مرگ... نمی خواهم با ترس منتظرش باشم. من منتظرش هستم. هر روز مثل کسی که منتظر رفیقی است.
No comments:
Post a Comment