خب الان طوفان شدیدی دارد از سر ما و این شهر گذر می کند.من روی کاناپه نشستهام. روسری ترکمنی پشمی مادرم را به خودم کشیدهام و یک لیوان گنده چای ارل گری به دست گرفتهام. بیرون پنچره درختها دیوانهوار می رقصند. این آزمون سخت زندگیشان است. اگر به سرش برند تا مدتها همین جا خواهند بود و درختیشان را خواهند کرد.
لیوان را در دستم میچرخانم. به زندگی دور از محبوب خودم فکر می کنم. طوفان طولانیای است که هنوز از سرم نگذشته اما احساس می کنم دارد تمام میشود. چند روزی است به خانه آیندهمان فکر می کنم. به اینکه یک کاناپه قرمز داشته باشد و چه جور لیوانها و بشقابهایی لازم دارد. به این که گلدانهایی پر از گل می خواهد وپتوهایی برای روزهای طوفانی. به اینکه مرا و محبوب را می خواهد. وقتی چشم انتظاری که طوفان بگذرد و آسمان صاف بعدش را در دلت میبینی، کمتر از زمان میترسی. خیلی کمتر.
No comments:
Post a Comment