Friday, January 16, 2015

زبانی نیست

این روزها سرم خیلی توی داستان‌های ژاپنی است. این داستان‌های ساده و غریب گاهی تا ته جانم را به لرزه می‌آورند. همین چند شب پیش در رختخواب داشتم داستان عاشقانه بانو نیجو و یکی از معشوقانش آریاکه نو تسوکی را می‌خواندم. باورم نمی‌شد که در سی و چهار سالگی برای عشق از دست رفته‌ای در صدها سال پیش اشک بریزم ولی ریختم! حالا هم همه دلخوری‌ام از این است که نمی‌شود این داستان‌ها را بدون ظرافت‌ها و حساسیت‌ها و پس‌زمینه ژاپنی‌شان اینجا نوشت. وقتی مثلا آدم‌ها از عمق نفوذ مذهبی و معنای بودایی به دنیا آمدن یا رهایی یافتن در قرن سیزدهم ژاپن بی‌اطلاعند یا نمی‌دانند آریاکه راهب چطور زندگی‌ای داشته یا بانو نیجو چه جور زنی بوده‌است، گفتن اینکه آریاکه به خاطر محبوبش تصمیم می‌گیرد دوباره به دنیا بیاید حتی خنده‌دار هم هست. اما همین تصمیم اشک مرا درآورد: دوباره به دنیا می‌آیم، همه رنج زندگی و اندوه‌های ناشی از زنده‌بودن را دوباره تحمل می‌کنم تا تو را بار دیگر پیدا کنم و به تو عشق بورزم. 

 بدن‌ام چنین در سودا تحلیل رفته‌است
باشد که دودی که از آتش جسدم برمی‌خیزد
در آسمان به سوی تو روانه شود.

(اعترافات بانو نیجو نوشته بانو نیجو در قرن سیزدهم به ترجمه انگلیسی کارن برازل)

No comments: