در زمانهای قدیم
زنی بود که از وقتی به سن عقل رسیدهبود،
احساس خشم غیرقابل توضیحی میکرد. زن
با خودش فکر میکرد چرا باید اینطوری
باشد و باورش شدهبود که بدحالیاش به
خاطر بدشانسی زن به دنیا آمدن است.
به تدریج شروع به
نوشتن این احساسات کرد و یک روز با تعجب
کشف کرد که نویسنده شدهاست.
این اتفاق خیلی
طبیعی رخ داد و شاید به همان راحتیای
بود که زنان فعال در جنبش فمینیستی شروع
به بحث درباره نوشتههای زن کردند چون
زنی نویسنده آنها بود. در
آن زمان زنهای سراسر دنیا، یک صدا، شروع
به اعتراض نسبت به سالها رفتار نامنصفانه
کردهبودند و جنبش فمینیسم در جامعه
گسترش پیدا کردهبود. به
نظر میرسید که همه چیز دارد به آهستگی
،مثل جا افتادن چرخدندهها ، با هم جور
میشود.
اما خود زن کنشگر
اجتماعی نبود چون در ذهنش نقشه و برنامهای
نداشت. فقط
چیزهایی را که در زندگی هر روزهاش تجربه
کردهبود و باعث شدهبود چنین احساساتی
داشتهباشد را نوشتهبود و بعد آنها
را فقط به خاطر فرصتی که به دست آوردهبود،
به دیگران ارائه کردهبود. زن
بالاخره به این باور رسیدهبود که ماجرا
این نیست که ترجیح میدهد به جای زندگی
در سکوت، بمیرد. موضوع
این است که علیرغم همه خطرها، زندگی در
نظرش همان حرف زدن است.
وقتی زن خیلی جوان
بود مثل همه و طبق رسوم زمانهاش ازدواج
کردهبود. یک
روز این مرد، شوهرش، به او گفتهبود:
« آیا واقعاً توقع
داری بتوانی هر چه به فکرت میرسد بگویی؟
اگر خیال میکنی میتوانی این کار را
بکنی و دوام بیاوری سخت در اشتباهی.»
این پاسخ شوهرش
انفجار خشمی در دعوایی بین آن دو نبود.
پاسخی بود به فکر
پیشپاافتادهای که زن خیلی عادی ابراز
کردهبود. لحن
صحبت شوهرش هم همینقدر بیتفاوت و
تقریباً آرامبخش بود و زن میتوانست
به راحتی کلمات او را نادیده بگیرد.
اما به جایش این
کلمات تا اعماق وجودش را پاره کردهبودند
و زخمی به او زدهبودند که تا وقتی زنده
بود، اثرش روی زن میماند.
تا دهها سال
بعد، زن این کلمات را صدها بار با شدتی
عمیق به یاد میآورد و هر بار به خودش
میگفت:« یک
روزی، یک طوری از این مرد جدا میشوم.
تا آن روز نشانش
میدهم که من میتوانم هر چه فکر میکنم
را به زبان بیاورم و زنده بمانم.»
شوهرش در موقعیتی
دیگر از زنی که بدون ازدواج فرزند آوردهبود،
انتقاد کردهبود که «زنک
حتی نمیتواند شکم خودش را سیر کند.»
شاید این کلمات
مرد بیشتر از حمله به آن زن بیچاره، برای
اطمینان دادن به خودش بودند اما بیشرمی
کلمات مرد جهان زن را مثل قوی بزرگ سفیدی
که بر آسمان لکه میاندازد، تاریک کرد.
به هر حال زن به
خاطره این کلمات به امید روز رویارویی
نهایی با این مرد چسبید و بعد از آن فقط
به این فکر کرد که چطور خودش را بهترین
وجه بیان کند، تا توجه مردم را جلب کند و
به این ترتیب زنده بماند. و
به این ترتیب روزی رسید که کشف کرد با
نوشتن ذره به ذرهی آنچه در ذهنش بود،
تبدیل به یک رماننویس شدهاست.
به احتمال زیاد
دلیل این که جنبش فمینیستی هم در سراسر
جهان پراکندهشدهبود این بود که زنان
دیگری هم، زنان بسیاری، در درونشان زخم
مشابهی داشتند که چرک کردهبود.
روزی زن به خاطر
این که زن نویسندهای اهل ژاپن بود به
کنفرانسی در کشوری خارجی دعوت شد.
کنفرانس «
در زمانهای قدیم
زنی بود که...» نام
داشت که در آن محققان آثار زنان از سراسر
جهان دور هم جمع شدهبودند.
زن سخنرانی
پراکندهای کرد و در آن تصویر زنان و
مردانی را زنده کرد که هزار سال پیش،در
نوشتههای زنانی مثل مادر میچیتسونا،
سئی شوناگون و موراساکی شیکی بو به دقت
مشاهده شدهبودند.
همینطور که زن
حرف میزد از پنجره به دو دانشجو، زن و
مرد جوانی نگاه میکرد که به درخت بلوطی
تکیه دادهبودند و یکدیگر را نوازش
میکردند. موهای
درخشان بلوند زن جوان مانند آبشاری از
جرقههای روشن در نور عصر اوایل بهار،
میدرخشید. مرد
جوان انگشتان هر دو دستش را در طرههای
طلایی که روی شانهها موج ميخوردند فرو
کردهبود. پیشانیاش
را به پیشانی دختر چسباندهبود و چیزی
زمزمه میکرد. چشمان
دختر بسته بود و در یکی از دستانش شکوفه
ماگنولیایی داشت.
زن نویسنده ژاپنی
با دیدن آنها به یاد شعری از زمان خیلی
قدیم افتاد:
اگر ببندیاش
میگریزد
اگر بازش کنی،
خیلی دراز است
آه این موهای تو!
آیا وقتی نمیبینمت
هم همینقدر آشفتهاند؟
مانیوشو،
۶۵
این شعری است که
عِطر طرههای گیسوی باز و مواج را به خاطر
میآورد. دختر
بلوند چشمانی آبی به رنگ گلهای فراموشم
مکن داشت. ناگهان
رنگ چشمان دختر به آبی رنگپریده تغییر
کرد و بعد با فرارسیدن شب چشمان و موهای
دختر چون شب سیاه شد. زن
رماننویسی که از ژاپن آمدهبود با خودش
فکر کرد « این
زیباروی موسیاه است که آنجا ایستاده.»
دختر و مرد جوان
دانشجویان سمیناری بودند که زن هم گاهگاه
در آن شرکت میکرد.
لحن حرف زدن
جوانهای این کشور همیشه طوری بود که
انگار بپرسند « خب
حالا چه نتیجهای ميخواهی بگیری؟
میتوانی ساده و روشن برایمان توضیح
بدهی؟» و
بعد منتظر جواب سنجیده سخنران میشدند.
زوج جوان هم با
همان نگاه متوقع سر کلاس مینشستند.
به ذهن زن ژاپنی
رسید که « من
هم چهل سال پیش همینطوری بودم.»
و بعد کلمات شوهرش
دوباره یادش آمد: « آیا
واقعاً توقع داری بتوانی هر چه به فکرت
میرسد بگویی؟ اگر خیال میکنی میتوانی
این کار را بکنی و دوام بیاوری سخت در
اشتباهی.»
به نظر میرسید
که چشمان جوانها هم با این که ساکت بودند
میگفتند « اینطور
که تو از شاخی به شاخی میپری، ما اصلاً
نمیفهمیم چه میگویی.»
بعد یک دانشجوی
مرد به حرف آمد « الان
زمانه، زمانه زنهاست! مگر
نه؟ ما چارهای نداریم جز این که در برابر
همه خواستههای زنان به موافقت سر تکان
بدهیم. جنگیدن
در برابر مد زمانه فایدهای ندارد.»
دانشجوی دختری
با زهرخندی جواب داد « مردها
دوست دارند همه چیز را مکانیزه کنند و
برای همین آخرش به ضرر خودشان میشود.
امروزه دیگر قدرت
بدنی و عضلانی مورد نیاز نیست و برای همین
مردها دیگر به دردی نمیخورند.
زنان همجنسگرا
میتوانند با باروری مصنوعی و بدون زحمت
مردها بچهدار بشوند. دیگر
زنها از مردها نمیترسند مگر اینکه
گانگستر یا لات باشند. زنها
قبلاً از اطاعت کردن از مردها لذت میبردند
اما این روزها دیگر چنین اتفاقی نمیافتد.»
«دیگر حیوانی
برای شکار یا مزرعهای برای شخم زدن نیست.
مردها از این جلسه
به آن جلسه میروند و حرفهای احمقانه
میزنند. آیا
ما هم باید بنشینیم و بهبه و چهچه کنیم؟
معلوم است که نه! ببخشید
اما ما دیگر نمیتوانیم مثل قبل مردها
را تروخشک کنیم. اگر
این کار را بکنیم از ما سواستفاده خواهند
کرد. ما
نمیتوانیم چیزهایی را که مردها به سرمان
آوردهاند، فراموش کنیم.»
صدای رفت و آمد
مداوم ماشینها از بیرون به گوش میرسید.
صدای دور آسانسور
و صدای مکانیکی دیگری هم میآمد.
در راهرو کلماتی
به زبان بیگانه، بازتاب قومی بیگانه،
گهگاه شنیده میشد. از
دوردست، پارس یک سگ، آواز پرندهها و
صدای باد میآمد.
«بله، زنان سرزمین
زادگاه من مردان را به مدتی بیش از هزار
سال انتقاد کردهاند و آنچه را به دو چشم
خود دیدهاند، نوشتهاند. البته
درباره زندگی زنان هم نوشتهاند.
روزگاری زنی بود
که با مردی بسیار قدرتمند عشق ورزی کرد
و با این حال وقتی عاقبت نگاهش به صورت
مرد افتاد که در نظرش مثل نور از زیبایی
میدرخشید، با بیقیدی گفت که حتماً به
خاطر تاریک شدن هوا چشمانش اشتباه میبیند.
داستان مرگ ناگهانی
و سر به نیست شدن وحشتناک جسد این زن هم
برای مردمان اعصار بعدی که در پی دانستن
حقیقت هستند، نوشتهشدهاست.»
زن ژاپنی باز از
این موضوع به آن یکی میپرید: «
قبول کنید که
نتیجهگیریای در کار نیست. فقط
در باره این چیز و آن چیز که دیدهای حرف
میزنی و بعد میبینی دیگر زمانت در این
دنیا به سر آمدهاست.»
ناگهان تصویر مرد
جوان با انگشتان مدفون در موهای بلند
دخترک در تاریکی شب ناپدید شد.
بعد از چند وقت
یک روز صبح، دختر بلوند موبلند تنهایی در
کلاس نشستهبود…
«دوستپسرت
کجاست؟»
«بیمار شد و باید
به سرزمین مادریاش برمیگشت.
اما نگرانم که
دیگر هرگز به این کشور برنگردد.
آنجا از لحاظ
سیاسی ناپایدار است و ممکن است دیگر نتواند
از کشورش بیرون بیاید.»
دختر موهای بلند
نمناک از عرقش را عقب زد و لبخندی زد «
هوا گرم شدهاست.
دلم میخواهد
موهایم را ببندم اما او موهایم را باز
دوست داشت...»
همه میگویند
ببندشان
دیگر خیلی بلند
شدهاند
اما همانطور که
میبینی
آنها را، این
موهای م را همینطور
آشفته نگه
خواهمداشت.
مانیوشو،
۶۵-۶۶
بدون این که بدانیم
بعضی چیزها تغییر میکنند در حالیکه
بعضی چیزهای دیگر همانطور که بودند،
میمانند.
ابا میناکو، ۱۹۹۴